۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

بالاپوش یک برگشته از دین

1 نظرات | Read more...

برتولت برشت brecht3_400q

مترجم: ع. سالک
جیوردانو برونو (۱) ، اهل ِ نولا (۲) که مقامات دادگاه تفتیش عقاید رُم در سال ۱۶۰۰ باتهام ارتداد به شعله های آتشش سپردند، نه تنها بخاطر فرضیات جسورانه اش در زمینهء حرکت سیارات، که ضمناً اکنون به اثبات رسیده اند، بلکه همچنین بخاطر بیباکی اش در برابر دادگاه تفتیش عقاید، عموماً انسانی بزرگ شناخته می شود. این همان کسی ست که در برابر دادگاه اظهار داشت: «وحشتی که شما با اعلام حکمتان در مورد من احساس می کنید، چه بسا از ترس ِ منی که آن را می شنوم بیش تر است.»
زمانی که شخص نوشته هایش را می خواند و نگاهی هم به گزارش هائی می افکند که در زمینهء منش کلی او در دست است، براستی که برای اطلاق لقب انسان بزرگ به او کم و کسری نمی آورد. اما قضیه ای که سبب می شود احترام ما به او، از این هم فراتر رود قضیهء بالاپوش اوست.
ببینیم او چگونه به چنگ دادگاه تفتیش عقاید افتاد. نجیب زاده ای ونیزی بنام «موچنیگو»، این دانشمند را به خانه اش فراخواند تا از او فیزیک و فن تقویت حافظه فراگیرد. چند ماهی او را در خانهء خود میهمان کرد و در مقابل، درس هائی را که می خواست گرفت. اما بجای کسب معلومات در زمینهء «جادوی سیاه» که امیدوار بود از «برونو» فراگیرد، از او فقط دروسی در زمینهء فیزیک نصیبش شد. از این امر سخت احساس آزردگی می کرد زیرا فیزیک بدردش نمی خورد. افسوس ِ هزینه هائی را می خورد که مهمانش روی دستش گذارده بود. بدفعات بطور جدی از او خواست تا سرانجام آن دانش های پنهانی و جذابی را به او بیاموزد که دانشمند ِ با نام و نشانی همچون او، نمی تواند از آن ها بی اطلاع باشد و وقتی که همهء این درخواست ها و عجز و لابه ها کارگر نیفتاد، کتباً نام او را به دادگاه تفتیش عقاید فرستاد. نوشت که این آدم ِ بد و ناسپاس در برابر چشمان او از مسیح بد گفته و در مورد راهبان اظهار داشته بود که این جماعت خرند و کارشان تحمیق خلق است و علاوه بر این مدعی شده بود که بر خلاف نص صریح انجیل در کهکشان نه یک خورشید که خورشیدهای بی شماری وجود دارد وغیره و غیره. نوشته بود که او یعنی «موچنیگو» بهمین دلیل «برونو» را در زیرزمین خانهء خود حبس کرده، خواستار آنست که مأموران هر چه زودتر او را تحویل گیرند.
مأموران نیز نیمه شب ِ یکشنبه به دوشنبه ای آمده این دانشمند را به زندان دستگاه تفتیش عقاید تحویل دادند.
این جریان، روز دوشنبه، ۲۵ ماه مه ۱۵۹۲ در ساعت ٣ بعد از نیمه شب روی داد و از این روز تا روزی که از خرمن ِ آتش بالا رفت، یعنی تا ۱۷ فوریهء ۱۶۰۰، دیگر این «نولائی ِ» دانشمند هیچگاه از زندان بیرون نیامد.
در طول هشت سالی که این محاکمهء هولناک جریان داشت بی هیچ سستی و کوتاهی، برای نجات جان   خود پیکار کرد اما شاید بتوان نبردی را که در نخستین سال بازداشتش در ونیز، علیه تحویل خود به رُم پیش گرفت بی امان ترین این پیکارها بشمار آورد.
قضیهء بالاپوش او مصادف با این دوران است.
در زمستان ۱۵۹۲، «برونو» که در آن زمان در هتلی اقامت داشت، به خیاطی بنام «گابریل زونتو» بالاپوش ِ کلفتی سفارش داده بود. زمانی که بازداشت شد، هنوز اجرت خیاط را نپرداخته بود.
خیاط مزبور با شنیدن خبر بازداشت او، خود را به خانهء جناب «مُوچنیگو» در حوالی «سنت ساموئل» انداخت تا صورتحساب را ارائه کند. دیر شده بود. یکی از خدمتکاران ِ جناب «موچنیگو» در ِ خروجی را به او نشان داد و انگاه با صدای بلندی که برخی از رهگذران را واداشت روی خود را بطرفش بگردانند در آستانهء در فریاد کرد که « ما بقدر کافی چوب ِ این حقه باز را خورده ایم، شاید بجا باشد به دادگاه ِ تفتیش عقاید مراجعه کرده بگوئید که با چنین مرتدی ارتباط داشته اید.»
خیاط، وحشترده در خیابان ایستاد. جمعی از جوانان ولگرد شاهد تمامی این بگو مگوها بودند و یکی از آنان با صورتی پُر از جوش که جغلهء بی سر و پائی بیش نمی نمود، سنگی بسویش پرتاب کرد.   زنی با لباس مندرس از در ِ خانه اش بیرون آمد و کشیده ای به صورت او نواخت اما «زونتو» این مرد سالخورده، آشکارا دستگیرش شد که « مرتبط بودن با چنین مرتدی» تا چه پایه خطرناک بوده است.
دوان دوان و در حالی که دور و برش را می پائید، از میانبُری رهسپار خانه اش شد. به همسرش از آنچه که بر سرش رفته بود چیزی نگفت و همسرش برای هفته ای انگشت به دهان مانده بود که چرا همسرش افسرده است.
اما زنش روز اول ژوئن هنگام ثبت صورتحساب ها متوجه شد که پول یکی از بالاپوش ها پرداخت نشده آن هم بالاپوش کسی که نامش سر ِ همهء زبان ها بود. آخر نام این «نولائی» در شهر نقل مجالس بود.
زشت ترین شایعات در زمینهء بدی هایش سر ِ زبان ها بود. او نه تنها نهاد ازدواج را چه در کتاب ها و چه در سخنانش به لجن کشیده بود بلکه شخص ِ عیسی مسیح را هم شیاد خوانده و جنون آمیزترین مطالب ممکن را در بارهء خورشید گفته بود. این خانم محترم بهیچوجه حاضر نبود به چنین زیانی تن در دهد.
این زن هفتاد ساله، در پی ِ بگومگوی تندی با شوهرش لباس های روز یکشنبهء خویش را به تن کرده رهسپار دادگاه تفتیش عقاید شد و با چهره ای گرفته، خواستار بازپرداخت ِ سی و دو «سکوندی» شد که مُرتد ِ زندانی به او بدهکار بود.
مأموری که این زن با او صحبت کرد، خواست او را به روی کاغذ آورد و قول داد مسأله را پیگیری کند.
دیری نپائید که «زونتو» فراخوانی هم از دادگاه دریافت کرد و لرزان و با تته پته در این بنای هول آور حضور پیدا کرد. شگفت زده شد که از او بازجوئی نکردند بلکه به او فهماندند که هنگام بررسی ِ امور مالی ِ زندانی مزبور، این موضوع مورد بررسی قرار خواهد گرفت. مأمور مزبور ضمناً به او رسانید که نباید انتظار زیادی داشته باشد.
پیرمرد آنقدر از این امر که از دادگاه قِسِر در رفته بود خوشحال شد که سرسپرده وار سپاسگزاری کرد.
اما همسرش از روند ِ کار خرسند نشده بود. انتظار این بود که ضرر و زیان وارده جبران شود، نه این که شوهرش از شراب شبانه اش چشم پوشیده تا آخر شب به دوزندگی بپردازد. بدهی هائی به بزّازان وجود داشت که باید پرداخت می شدند. در آشپزخانه و در حیاط خانه قیل و قال به پا کرده بود که توقیف جنایتکاری که هنوز بدهی های خود را نپرداخته، ننگ است. می گفت اگر لازم باشد شخصاً نزد پدر مقدس به رُم می رود تا سی و دو «سکوندی» اش را پس بگیرد. فریادش به هوا بلند بود که: «بالای کُپهء هیزم آدمسوزی که کسی به بالاپوش نیازی ندارد.»
آنچه را که بر سرشان آمده بود برای کشیشی که نزد او اعتراف می کرد، شرح داد. این کشیش به او توصیه کرد خواستار آن شود که دستکم بالاپوش را به آنان پس دهند. پیر زن در اظهارات کشیش، اعترافی را از یک مقام کلیسائی می دید که خواستش بی شک برحق است و بر این نکته پا فشاری کرد که بهیچوجه حاضر به قبول بالاپوشی نخواهد بود که دیگر هم مستعمل است و هم باندازهء قامت او دوخته شده بوده است. می گفت به هیچ چیزی جز بهای بالاپوش تن نخواهد داد. از آنجائی که زیادی حرارت به خرج داد، کشیش او را بیرون انداخت. این قضیه او را کمی سر ِ عقل آورد و چند هفته ای آرام شد. از دادگاه تفتیش عقاید دیگر خبر دیگری در مورد مرتد ِ زندانی بگوش نمی رسید. اما جسته گریخته در همه جا پچپچه می شد که بازجوئی ها سبب رو شدن رشته ای از زشت ترین اعمال ننگین شده بودند. پیرزن برای این حرف های خاله زنکی سر و گوش می جنبانید. شنیدن این که وضعیت این مرتد تا بدین پایه خراب است برایش شکنجه ای بود. فکر می کرد که او دیگر هرگز آزاد نخواهد شد که بتواند قروضش را پس دهد. دیگر شبی نبود که خوابش ببرد و در ماه اوت، وقتی گرما اعصابش را بکلی خراب کرده بود، شروع کرد در مغازه هائی که از آن ها خرید می کرد و رو در روی مشتریانی که برای پرو ِ لباسشان آمده بودند، شکوه و شکایتش را با چرب زبانی ِ تمام مطرح سازد. اظهار می داشت که کشیشان گناهکارند اگر خواست های برحق ِ پیشه ور ِ یقه چرکینی را اینچنین با بی تفاوتی نادیده بگیرند. مالیات ها کمرشکن بودند و قیمت نان هم همین تازگی ها دوباره بالا رفته بود.
پیش از ظهر ِ یکی از روزها، مأموری او را به درون دادگاه تفتیش عقاید آورده، به او جداً هشدار داد که از دری وری گوئی های مفسده انگیزش دست بردارد. از او پرسیدند که خجالت نمی کشد بخاطر چند «سکوندی»، دور افتاده و یک محکمهء روحانی جدی را مورد سوال قرار می دهد؟ به او فهماندند که در مقابل آدم هائی از قماش او، راهکار های فراوانی در اختیار دارند.
این جلسه هم برای مدتی کارساز بود گر چه هر وقت یاد ِ عبارت ِ «بخاطر چند سکوندی» می افتاد که از دهان برادری بیرون جهیده بود، خونش به جوش می آمد. اما در ماه سپتامبر خبر رسید که مفتش بزرگ در رُم خواستار ِ تحویل این «نولائی» شده است. گفته می شد که در مجمع بزرگان دینی این موضوع
مورد گفتگوست.
شهروندان با حرارت در زمینهء این درخواست تحویل گفتگو می کردند و جّو ِ عمومی علیه آن بود. اصناف میل نداشتند که دادگاه های رُم بالای سرشان باشد.
پیر زن دیگر کلافه شده بود. آیا قرار شده این مرتد را بدون آن که بدهی هایش را پرداخته باشد به رُم ببرند؟
این دیگر اوج داستان بود. هنوز این خبر باورنکردنی به گوشش نخورده، حتا آنقدری صبر نکرد که دامنش را عوض کند و خود را به دادگاه تفتیش عقاید رسانید.
این بار یکی از مقامات عالیرتبه تر پذیرای او شد و شگفتا که این مقام نسبت به مقاماتی که پیشتر با آن ها سخن گفته بود، روحیهء موافق تری نشان داد. این مقام کمابیش همسن و سال خودش بود و با دقت و آرامش به شکایتش گوش فرا داد. وقتی حرف هایش تمام شد، مقام مزبور پس از وقفه ای کوتاه از او پرسید که آیا می خواهد با «برونو» حرف بزند؟
پیرزن بی درنگ موافقت خود را اعلام کرد. وعدهء ملاقاتی برای روز بعد گذاشته شد.
در این پیش از ظهر در اطاقی فسقلی با پنجره های میله دار با مرد کوچک اندام و لاغری با ته ریشی تیره رنگ روبرو شد که از او می پرسید حرف حسابش چیست.
پیش تر هنگام پرو ِ لباس این مرد را دیده،چهره اش را تمام این مدت بخوبی در ذهن خود نگه داشته بود، اما این بار نتوانست سریع او را بجا آورد. فشار بازجوئی ها باید سبب تغییر چهرهء او شده باشند.
سراسیمه اظهار داشت: «بالاپوش. اجرت آن را نپرداخته اید.»
«برونو» لحظاتی چند حیرتزده به او خیره شد. آنگاه به خود آمد و با صدای ضعیفی پرسید: «بدهی ام به شما چقدر است؟»
«سی و دو سکوندی، صورتحساب را که برایتان فرستاده ایم.»
«برونو» رو به سوی مأمور بلند قامت و چاقی که ناظر این گفتگو بود کرد و از او پرسید آیا می داند چقدر پول همراه با دار و ندارش به دادگاه تفتیش عقای تحویل شده است؟ مأمور اظهار بی اطلاعی کرد اما قول داد موضوع را پیگیری کند.
آنگاه در حالی که گوئی موضوع به جریان افتاده و روال کار بصورت عادی در آمده و این دیدار هم حالت معمولی به خود گرفته باشد، دوباره رو به پیر زن کرده، از او احوال شوهرش را پرسید.
و پیرزن که از خوشروئی این آدم کوچ اندام دچار سرگیجه شده بود مِن مِن کنان گفت که حال شوهرش خوب است و حتا چند کلمه ای هم در بارهء دردهای عضلانی همسرش چاشنی ِ سخنانش کرد.
مراجعهء مجدد به دادگاه تفتیش عقاید را هم تازه دور روز بعد انجام داد زیرا بنظرش رسید بهتر است به آقا برای پرس و جوهایش فرصت دهد.
به او اجازه داده شد یک بار دیگر با «برونو» دیدار کند. البته مجبور شد در آن اتاق فسقلی با پنجره های میله دار بیش از یکساعتی منتظر بماند زیرا «برونو» تحت بازجوئی بود.
«برونو» آمد و خیلی هم فرسوده بنظر می رسید. چون خبری از صندلی نبود، کمی به دیوار تکیه داد اما به تندی هم سر ِ موضوع رفت.
با صدائی بغایت ضعیف به او گفت که متأسفانه در وضعیتی نیست که بتواند پول بالاپوشش را بپردازد. در میان دار و ندارش پولی پیدا نشده بود. اما به پیرزن گفت که امیدش را از دست ندهد زیرا پس از تأملاتی چند، یادش آمده بود که باید مبلغی پول پیش ِ یکنفر که در فرانکفورت کتاب هایش را چاپ کرده بود، موجود داشته باشد. به او گفت که قصد دارد اگر به او اجازه دهند، به او نامه ای بنویسد. می گفت در صدد است فردا برای نوشتن این نامه درخواست مجوز کند. می گفت امروز حین بازجوئی دستگیرش شده بود که فضا فضای مناسبی نیست و از این رو نخواسته بود درخواستش را همین امروز مطرح سازد مبادا کار خراب شود.
همچنان که «برونو» سخن می گفت پیرزن با چشمان تیز و نافذش او را زیر نظر داشت. او با عذر و بهانه تراشی های بدهکاران آشنا بود. می دانست که تعهداتشان عین ِ خیالشان نیست و وقتی آدم پا روی دُمشان می گذاشت، زمین و زمان را به هم می بافتند.
با ترشروئی پرسید: «وقتی پول نداشتید، بالاپوش برای چه می خواستید؟»
زندانی سرش را طوری تکان داد که نشان می داد روند فکری ِ پیرزن را دنبال می کند و پاسخ داد:
«من همیشه از طریق کتاب و درس دادن پول در می آوردم. فکر کرده بودم اکنون هم همین وضع ادامه می یابد. بالاپوش را هم فکر می کردم لازم دارم زیرا فکر می کردم هنوز آزاد خواهم بود و اینطرف و آنطرف خواهم رفت.»
این سخنان را بدون ذره ای تلخی، آشکارا تنها بخاطر آن که پرسش پیرزن را بی پاسخ نگذاشته باشد، بر زبان آورد.
پیرزن بار دیگر با عصبانیت اما با این احساس که به او رو ندهد سر تا پای او را ورانداز کرد و بدون بر زبان آوردن کلمه ای، پشت به او کرده از اتاق خارج شد.
شب هنگام، وقتی با همسرش در تختخواب لمیده بودند با کدورت به او گفت «کیست که حاضر باشد برای کسی که تحت محاکمهء دادگاه تفتیش عقاید قرار دارد، پول بفرستد؟ همسرش اکنون در مورد موضع مقامان روحانی نسبت به خود خیالش آسوده شده بود اما از تقلاهای زنش برای گرفتن پول که ظاهراً خستگی نمی شناخت، دلخور بود.
می گفت: « حواس «برونو» باید اکنون متوجه مسائل دیگری باشد.»
زنش دیگر حرفی نزد.
ماه های بعد یکی پس از دیگری سپری می شدند بدون این که در مورد این موضوع دردآور اتفاق تازه ای بیفتد. در اوائل ژانویه خبر رسید که مجمع بزرگان دینی در صدد است که درخواست پاپ را اجابت کرده، این عنصر از دین برگشته را تحویل دهد. و انگاه بود که خانوادهء «زونتو» بار دیگر به عمارت دادگاه تفتیش عقاید فراخوانده شدند.
ساعت مشخصی تعیین نشده بود و خانم «زونتو» بعد از ظهر یکی از روزها به آنجا مراجعه کرد. بد موقعی آمده بود. زندانی منتظر دادستان جمهوری بود که از سوی مجمع بزرگان دینی فراخوانده شده بود تا دادنامهء خود را در زمینهء مسألهء تحویل زندانی تهیه کند. همان مقام عالی که زمانی امکان ملاقات او را با «نولائی» فراهم آورده بود باستقبالش آمد و به او گفت که زندانی خواستار ملاقات با او شده است اما جای تأمل است که زمان چنین دیداری مناسب است یا نه زیرا زندانی مزبور در چند قدمی ِ نشستی قرار دارد که برایش از اهمیت بالائی برخوردار است.
پیرزن کوتاه و مختصر گفت از خودش بپرسید.
مأموری رفت و همراه با زندانی بازگشت. گفتگو در حضور مقام عالیرتبه صورت گرفت.
پیش از آن که زندانی که زیر چاچوب در به پیرزن لبخند می زد دهان بگشاید، پیرزن پیشدستی کرد:
«پس این چه رفتاری ست اگر دلتان می خواهد که آزاد اینطرف و آنطرف بروید؟»
«برونو» لحظه ای چند مات و متحیر ماند. طی سه ماه گذشته مجبور شده بود به پرسش های بی شماری پاسخ گوید و انتهای گفتگوی قبلی اش با خانم خیاط دیگر در خاطرش نمانده بود.
سرانجام اظهار داشت: «پولی به من نرسیده، دوبار در این باره نامه نوشته ام اما هنوز خبری نشده. فکر کردم بپرسم شاید بشود بالاپوش را به شما پس بدهم.»
پیرزن با تحقیر گفت: «می دانستم که بالاخره کار به اینجا می کشد. این بالاپوش باندازهء جثهء شما دوخته شده و برای تن غالب مردم تنگ است.»
«نولائی» با اندوه به پیرزن نگاه کرد.
«برونو» گفت: «فکر اینجایش را نکرده بودم» و رو به روحانی حاضر کرد:
«نمی شود اسباب و اثاثیهء مرا بفروشید و پولش را به اینان تحویل دهید؟»
مأمور چاق و بلند قامتی که او را آورده بود خود را قاطی کرد و گفت: «نه چنین چیزی ممکن نیست زیرا اسباب و اثاثیهء شما مورد ادعای جناب ««موچنیگو» ست. مگر نه این که مدت ها به حساب او زندگی کرده بودید؟»
«برونو» خسته و فرسوده پاسخ داد: «من مهمان او بودم.»
پیر مرد علیرتبه دستش را بلند کرد.
«این امر به اینجا ربطی ندارد. نظر من این است که بالاپوش باید پس داده شود.»
پیرزن با لجاجت تمام اظهار داشت: «به چه دردمان می خورد؟»
پیر عالیرتبه کمی سرخ شد و بآرامی گفت:
«خانم محترم، قدری گذشت ِ مسیح گونه به کسی صدمه ای نمی زند. این زندانی در آستانهء گفت و شنودی ست که می تواند به معنی مرگ و زندگی اش باشد. نمی توانید انتظار داشته باشید که بیش از این غصهء بالاپوش شما را بخورد.»
پیرزن با تردید به او نگاه کرد. ناگهان منتقل شد که کجا ایستاده. راه افتاد برود که صدای ضعیف زندانی را در پشت سرش شنید که می گفت: «بنظر من می تواند چنین انتظاری داشته باشد» و وقتی پیرزن به عقب نگاه کرد «برونو» ادامه داد:
«بخاطر همهء آنچه که پیش آمده از شما عذر می خواهم. اصلاً فکر نکنید که من نسبت به زیانی که به   شما وارد شده بی تفاوتم. عرضحالی در این زمینه خواهم نوشت.»
با اشارهء چشم مأمور عالیرتبه، مرد چاق و بلند قامت اتاق را ترک گفت. حال، باز گشته، دستهایش را گشود و گفت: « اصلاً بالاپوش همراه اسباب و اثاثیهء او تحویل گرفته نشده است. باحتمال «موچنیگو» آن را برداشته است.»
«برونو» آشکارا جا خورد و محکم گفت: « این درست نیست. من علیه او اعلام جرم می کنم.»
پیر سرش را تکان داد.
«بهتر است حواستان را جمع گفتگوئی کنید که تا چند دقیقهء دیگر در انتظارتان است. من دیگر نمی توانم اجازه دهم در اینجا بر سر ِ چندر غاز «سکوندی» دعوا و مرافعه باشد.»
خون پیرزن بجوش آمد. در تمام مدتی که «برونو» حرف می زد، سکوت کرده بود و در گوشه ای از اتاق به تماشا ایستاده بود و زیر لب غرغر می کرد. اما حالا دیگر از کوره در رفت.
داد کشید: «چندر غاز سکوندی!، این درآمد یکماه ماست. ملاحظه هم چیز خوبی ست و به کسی ضرر و زیانی نمی رساند!»
در این لحظه کشیش درشت اندامی در آستانهء در ظاهر شد و مبهوت از سرو صدای پیرزن، با صدائی نیمه بلند اظهار داشت:
«دادستان جمهوری رسیده است»
مأمور چاق و بلند قامت، آستین «نولائی» را گرفته او را به بیرون هدایت کرد. زندانی تا زمانی که از آستانهء در به بیرون رانده می شد از روی شانهء نازکش چشم از پیرزن بر نداشت. صورت لاغرش عجیب رنگپریده می نمود.
پیرزن بآشفتگی از پله های سنگی عمارت پائین رفت. نمی دانست به چه بیندیشد. آخر مردک آنچه را که توانسته بود، انجام داده بود.
وقتی یک هفته بعد مأمور چاق و بلند قامت، بالاپوش را آورد، به کارگاهش نرفت. اما پشت در استراق سمع کرد و از مأمور شنید که می گفت: «واقعاً هم روزهای آخر، تمام فکر و ذکرش بالاپوش بود. دوبار در فاصلهء بازجوئی ها و گفتگو با مقامات شهری عرضحال داد و چندین بار هم در این زمینه خواستار گفتگو با سفیر پاپ شده بود. تلاشش به موفقیت انجامید. «موچنیگو» مجبور شد بالاپوش را پس دهد. ضمناً الآن خیلی هم بدردش می خورد زیرا قرار است تحویل داده شود و همین هفته باید به رُم برود.»
درست می گفت. اواخر ژانویه بود.
——————————————————–
(۱)     Giordano Bruno
(۲)     Nola
(٣)     Skundi
www.iran-chabar.de

تعریف فرهنگ و انقلاب فرهنگی سوسیالیستی

0 نظرات | Read more...
ش. میم بهرنگ
  • مفاهیم دستافزار شناخت بنی بشرند.
  • توده مولد و زحمتکش در آغاز، که دهها هزار سال بطول انجامید، مالک وسایل تولید خود بود.
  • مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید، سرچشمه استقلال، آزادی و خود مختاری آنها بود.
  • آنها، در این برهه از تاریخ، مفاهیم خود را خود تعریف می کردند و بمثابه شناختافزار به خدمت می گرفتند.
  • توسعه خجسته نیروهای مولده، سلب مالکیت از مولدان را الزامی کرد.
  • کاهنان و گردانندگان معابد و پاسداران آتش ـ  نیاکان کشیشان و روحانیان کنونی ـ که مازاد تولید را در اختیار داشتند، به این جبر و ضرورت تاریخی بیرحمانه جامه عمل پوشاندند.
  • آنها توده مولد و زحمتکش را نه تنها از داشتن وسایل تولید خود محروم کردند، نه تنها خود آنها را به عنوان برده به زیر یوغ کشیدند و علاوه بر آن، کودکان شان را هم مثل گاو و گوسفند خرید و فروش کردند، بلکه مفاهیم آنها را، که شناختافزارشان بودند، از آنها به زور و خدعه ستاندند.
  • علمای سرسپرده برده داران مفاهیم سلب مالکیت شده را از نو معنی کردند و فاجعه آغاز شد.
  • دیالک تیک مادی و معنوی غریبی به کار افتاد و بردگی مادی با بردگی معنوی تکمیل شد.
  • اکنون به روایت برتولت برشت، آموزگار بی بدیل توده مولد و زحمتکش، بیش از ۲۱ قرن از این ماجرا گذشته است.
  • از حدود ۱۶۰ سال پیش، غریو طبل غریبی به گوش می رسد.
  • مولدان سلب مالکیت شده، هوای گسستن غل و زنجیر خویش بر سر دارند و سرنوشت بشریت با سرنوشت آنان گره خورده است، حتی سرنوشت برده داران.

وطن‌دوستی یعنی نفرت از وطن‌های دیگر

0 نظرات | Read more...
برگردان علی عبداللهی  ۱۳۸۷/۰۷/۲۱
پنج داستان کوتاه از برتولت برشت
برتولت برشت
فرستاده
اخیراً با آقای ک. درباره قضیه آقای «ایکس»، فرستاده قدرتی بیگانه، صحبت می‌کردم که در کشور ما مأموریت‌های خاص حکومت خود را انجام داده و با کمال تأسف آن‌طور که ما اطلاع پیدا کردیم، با این‌که با موفقیت چشمگیری مراجعت کرده بود، ولی بعد از بازگشت شدیداً مورد توبیخ رسمی مقامات دولتش قرار گرفت.
من گفتم: «او به این خاطر مورد توبیخ قرار گرفته که برای اجرای مأموریت‌هایش زیاده از حد با ما که دشمنانش باشیم، گرم گرفته است. فکر می‌کنید اصلاً بدون چنین رفتاری می‌توانست موفقیت داشته باشد؟»
آقای ک. گفت:
«البته که نه. او باید خوب می‌خورد تا می‌توانست با دشمنانش مذاکره بکند. باید از جنایتکاران تملق می‌گفت و گاهی کشورش را مسخره می‌کرد تا به هدفش برسد».
من سؤال کردم: «پس به این ترتیب رفتارش صحیح بوده؟»
آقای ک. با حواس‌پرتی گفت: «البته! رفتار او در این مورد صحیح بوده.» و خواست از من خداحافظی بکند. با وجود این من آستینش را کشیدم و با عصبانیت داد زدم: «پس چرا بعد از مراجعت با چنین تحقیری روبرو شد؟»
آقای ک. بی‌تفاوت گفت: «حتماً به غذای خوب عادت کرده، مراوده با جنایتکاران را ادامه داده و در قضاوتش نامطمئن شده بوده، و بدین جهت مجبور شده‌اند توبیخش بکنند.»
من وحشت‌زده پرسیدم: «پس به عقیده شما عمل آنان صحیح بوده؟»
آقای ک.گفت: «البته که صحیح بوده. باید چه رفتاری غیر از این با وی می‌کردند؟ او جرئت و لیاقت این را داشت که مأموریت مرگباری را برعهده بگیرد. او در این مأموریت فمرد. آیا در این وضع آنان باید به جای دفن او همین‌طور ولش می‌کردند تا بپوسد و بوی تعفن بگیرد؟».

vb

0 نظرات | Read more...
jh,,

ویکی‌پدیا - تغییرات اخیر [fa]