Home » Archives for 2011
۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه
۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه
پنج مشکل برای نوشتن حقیقت
3.هنر در تبدیل حقیقت به سلاحی کارا
اگر ضرورتی برای بیان حقیقت وجود داشته باشد، به دلیل پیامدهایی است که برای زندگی عملی در بردارد. از آن دسته از حقایقی که به هیچ نتیجه ای نمی رسد، یا تنها به نتایج اشتباه آمیز می انجامد، می توانیم به نظریۀ رایجی اشاره کنیم که می گوید رژیم بربر در برخی کشورها حاصل بربریت است. بر پایۀ چنین بینشی، فاشیسم محصول تهاجم بربریتی بوده که در این کشورها فراگیر شده و می بایستی کمابیش آن را با رویدادی طبیعی برابر بدانیم. بر پایۀ چنین بینشی، فاشیسم سومین راه است، به این معنا که با پشت سر گذاشتن سرمایه داری و سوسیالیسم، راهی جدید را بین این دو پیشنهاد می کند. چنین بینشی بر این باور است نه تنها سوسیالیسم بلکه نظام سرمایه داری نیز می توانست بی آن که فاشیسم به وجود بیاید، تداوم پیدا کند. روشن است که نظریۀ فاشیسم، تسلیم در برابر فاشیسم است. فاشیسم مرحله ای تاریخی از نظام سرمایه داری بوده، یعنی در عین حال حاوی چیزی تازه و قدیمی می باشد. در کشورهای فاشیست، سرمایه داری تنها در شکل فاشیستی آن وجود دارد. فاشیسم تنها می تواند به عنوان بی شرمانه ترین و ظالمانه ترین و عوام فریب ترین نوع سرمایه داری مطرح شده و به همین دلیل باید با آن مقابله شود. به این ترتیب اگر اعلام می کنیم که دشمن فاشیسم هستیم، چگونه باید از حقیقت فاشیسم حرف بزنیم و از نظام سرمایه داری که منشأ اصلی آن بوده است، حرف نزنیم؟ پرسش این جاست که چنین حقیقتی چگونه می تواند در زمینۀ عملی تأثیر گذار باشد؟
پنج مشکل برای نوشتن حقیقت 1935
کاربرد دیرینۀ تجارت اشیاء مکتوب، طی قرون و اعصار در بازار افکار و بازنمایی نوشتاری نویسندگان را از تعیین سرنوشت کار خود معاف داشته است، و آنها بر این باور بوده اند که رابط ها، مشتریان یا حامیان نوشته هایشان را به همه منتقل می کنند. نویسنده فکر می کرده است که : «من حرف می زنم و هر کسی که دلش بخواهد گوش می کند». در واقع او می نوشته است و آن کسانی که می توانستند بهای آن را بپردازند، نوشته های او را می خواندند. آن چه را که نویسنده می نوشته به دست همگان نمی رسیده و آنهایی هم که خریداری می کردند الزاما همۀ حرف های او را نمی خواستند بشنوند. این موضوعی است که پیش از این خیلی چیزها دربارۀ آن گفته شده، ولی نه به اندازۀ کافی. در این جا من تنها به یک نکتۀ خاص اشاره خواهم داشت و آن هم این است که نوشتن یعنی برای کسی نوشتن، به همین سادگی. در نتیجه نمی توانیم حقیقت را بی آن که مخاطبی داشته باشیم بنویسیم، باید حتما مخاطبی داشته باشیم و برای کسی بنویسم که او بتواند با آن کاری انجام دهد. فرایند بازشناسی حقیقت، برای نویسنده و خواننده یکسان است. برای بیان مطالب خوب، باید خوب گوش کرد و چیزهای خوب شنید. آن کسی که می خواهد حقیقت را بگوید، باید آن را سنجیده و حساب شده بگوید و آن کسی هم که آن را می شنود باید به همین نسبت حقیقت شنیده شده را ارزیابی کند. برای ما نویسندگان خیلی مهم است که بدانیم برای چه کسی حقیقت را می نویسیم و از چه کسی حقیقت را شنیده ایم. ما باید حقیقت را دربارۀ انبوهی از چیزهای بد، برای آنهایی که این چیزها برای آنها از بدترین است حرف بزنیم، ما حقیقت را باید از آنها بیاموزیم. مخاطب هایمان را نباید تنها از بین افرادی انتخاب کنیم که عقیدۀ خاصی دارند، بلکه باید برای آنهایی بنویسیم که به دلیل وضعیتشان دارای چنین عقیده ای هستند. به این ترتیب مخاطبان شما دائما در حال تحول خواهد بود. حتی با شکنجه گران، در صورتی که دیگر به خاطر هر اعدامی پاداشی دریافت نکنند، و یا حرفۀ شان بیش از پیش به مخاطره برخورد کرده باشد، می توانیم حرف بزنیم. دهقانان «باواروآ» علیه تحولات اجتماعی بودند، ولی وقتی جنگ به درازا کشید و جوان هایی که به خانه باز می گشتند جایی در مزرعه نمی یافتند، توانستند آنها را جذب انقلاب کنند. برای نویسنده خیلی مهم است که لحن و آهنگ خاصی برای بیان حقیقت بیابد. معمولا، لحن و آهنگ هایی را که می شنویم ملایم، شکوه آمیز بوده و گویی که نمی خواهند حتی به یک مورچه هم آسیب برسانند. شنیده چنین شیوه های ملایمی، خصوصا وقتی که فرد در فقر زندگی می کند، زندگی او را به فقر بیشتری می آلاید. این لحن آهنگ آنهایی است که بی شک دشمن نیستند ولی هم راه نیز نیستند. حققیت مبارزه جو، رزمنده است و تنها علیه دروغ مبارزه نمی کند، بلکه عالیه آنهایی که چنین دروغ هایی را دامن زده اند نیز مبارزه می کند.
پنج مشکل برای نوشتن حقیقت
1935
بخش 5
5. ترفند برای گسترش حقیقت بین بیشترین تعدادخیلی ها مغرور از شهامتی که برای گفتن حقیقت داشته اند، خوشبخت از یافتن حقیقت، و خسته، شاید، از ساخت و پرداخت آن برای فراهم آوردن شکل مطلوب، بی صبرانه منتظرند که به دست آنهایی برسد که از منافعشان دفاع شده است. ولی به هیچ عنوان به فکرشان خطور نمی کند که در انتشار نوشته هایشان ترفند کارایی را به کار ببندند. در تمام قرون و اعصار برای افشای حقیقت، به ویژه در دوران هایی که ممنوعیتی بر آن سایه افکنده باشد، از ترفند استفاده کرده اند. کنفوسیوس یک تقویم ملّی را دستکاری کرد. برای دستکاری تقویم، او تنها برای کلمات جایگزین های دیگری انتخاب می کند، در جایی که نوشته شده بود : «کوآن، از صاحب منصبان، وان فیلسوفی که این و آن را گفته بود کشت...»، به شکل دیگری می نویسد، مثلا «کشت» را به شکل «به قتل رساند» می نویسد. زیرا که فلان حاکم مستبد مورد سوء قصد قرار گرفته بوده و عده ای را به این بهانه می کشته است. با چنین ترفندی، کنفوسیوس نگرش نوینی را در تاریخ ابتداع می کند. در دوران ما، بسیاری واژگان که در بازی زبانی طبقۀ حاکم به کار بسته می شود، به صرف چنین کاربردهایی ابهامات متنوعی را دامن می زند، و می بایستی برای از میان برداشتن هالۀ رمزآمیز و تقلبی آن، واژگان دیگری را به جای آن به کار برد، به عنوان مثال «املاک زمینی» به جای «زمین» و یا «مردم» به جای ملّت. واژۀ ملّت گواه بر مجموعه ای از منافع مشترک است،
داوری دربارۀ یک کتاب
من با هانز لاپمن(1) روی یک کشتی مسافربری آشنا شدم، و در آنجا بود که او کتابش را دربارۀ اردوگاه ها در اختیارم گذاشت. او اعتراف کرد که به دلیل بیماری اش به مواد مخدر روی آورده و با اظهار نگرانی از من پرسید که آیا در صورتی که آشکار شود که او مواد مخدر مصرف می کرده، نوشته هایش را بی ارزش نخواهد ساخت؟ زیرا معمولا باورها بر این است که افراد معتاد قادر به قبول هیچ مسئولیتی نیستند. در مورد پرسش او فکر کردم و به او گفتم : «کتاب شما به نظر من مفید است زیرا حقیقت را بیان می کند. حال این که شما آن را چگونه نوشته اید از دیدگاه من هیچ اهمیتی ندارد. افرادی هستند که حتی یک قطره شراب هم ننوشیده اند و گوشت هم نمی خورند ولی چیزهایی دربارۀ خودشان می نویسند که دیوانگی محض است، می توانستند کمی گوشت بخورند ولی به جای این که دیگران را به توپ ببندند، کمی کره به آنها بدهند که به نانشان بمالند. اگر از چنین افرادی بتوان حتی یک کلمه به ضرب مستی الکل بیرون کشید، آیا باید الکل را ممنوع کرد؟ ولی من فکر می کنم که اگر تمام الکل های جهان را هم در حلق چنین افرادی بریزند حتی یک کلمه حقیقت هم از زبان آنها بیرون نخواهد آمد. من با این که شما خودتان را به مواد مخدر ببندید موافق نیستم، و فکر نمی کنم که خود شما هم با چنین کاری موافق باشید، ولی در هر صورت مهم این است که شما کتابی نوشته اید که حقیقتی را آشکار می سازد و برای من نیز ارزش این کتاب به همین حقیقتی بستگی دارد که بیان کرده است. پس من هم دربارۀ آن حرف خواهم زد».
سخنرانی در نخستین کنگرۀ بین المللی نویسندگان برای دفاع از فرهنگ (ژوئن 1935)
نکات مهم و دقیق دربارۀ مبارزه علیه بربریتژوئن 1935رفقا، بی آن که مدعی طرح مسائل خیلی بی بدیل باشم، می خواهم مطالبی دربارۀ مبارزه علیه نیروهایی بگویم که امروز در پی خفه کردن فرهنگ در خون و ابتذال است و به عبارت دیگر راه تنفس باقیماندۀ فرهنگی را در چنگ می فشارد که پس از یک قرن استثمار هنوز بر جا مانده است. می خواهم توجه شما را تنها به یک نکته جلب کنم، که از دیدگاه من، در صورتی که بخواهیم علیه این نیروها مبارزه کنیم و خصوصا وقتی که بخواهیم آن را تا نتیجۀ نهایی ادامه دهیم، باید برایمان کاملا روشن گردد.نویسندگانی که با تمام وجودشان از فاشیسم بیزارند و از چنین واقعیتی ابراز وحشت می کنند، و همین احساس را در دیگران نیز مشاهده می کنند، با این وجود در موقعیت مبارزه با چنین وضعیت هولناکی نیستند. بسیاری بر این باور هستند که توصیفات و خصوصا نبوغ ادبی و اظهار نفرت صادقانه برای مؤثر ساختن بازنمایی های ادبی کافی خواهد بود. از همین رو توصیفات و صحنه پردازی ها اهمیت زیادی پیدا می کنند. نشان می دهند که جنایت صورت گرفته، و می گویند ببینید! چنین وقایعی پذیرفتنی نیست و نباید صورت بگیرد، انسان ها را می کشند، چنین جنایاتی نباید ادامه پیدا کند، توضیح و تفسیر های بلند به چه کار می آید؟ مردم بر می خیزند و دژخیمان را به سزای اعملشان می رسانند. ولی رفقا، ما به توضیح و تفسیر نیازمندیم.
سخنرانی در دومین کنگرۀ بین المللی نویسندگان برای دفاع از فرهنگ
ژوئیه 1937اکنون چهار سال است که در کشور من رویدادهای هولناکی تکوین یافته که فرهنگ را در تمام جلوه گاه هایش به ورطۀ نابودی کشانده است. فجایعی که فاشیسم به آن دامن زد، فورا موجب اعتراض های شورانگیزی را در بخش بزرگی از جهان گردید. با این وجود، بنیادهای چنین فجایعی بر بسیاری از آنانی که انباشته از احساس تنفر هستند کاملا در پردۀ ابهام باقی مانده است. اگر چه از برخی رویدادها مطلع شدیم ولی به هیچ عنوان مفهوم بنیادی آن را که برای مرگ و زندگی فرهنگ تصمیم می گرفت، درنیافتیم.رویدادهای دهشتناک اسپانیا، بمباران شهرها و روستاهای بی دفاع، قتل عام مردم، چشم و گوش های مردم را بیش از پیش به روی مفهوم چنین رویدادهایی باز کرده است. رویدادهای دیگری که تنها ظاهرا مرگبار به نظر نمی رسد در کشورهایی مانند کشور من یعنی جایی که فاشیسم به قدرت رسیده است در شرف تکوین است. مردم با نگاه به چنین رویدادهایی، منشأ و دلیل مشترکی را که در تخریب گرنیکا و به همین گونه اشغال مرکز سندیکاهای آلمان در ماه می 1933 وجود داشت،کشف کرده اند. فریاد آنهایی که در میدان های عمومی کشته شدند، با فریاد افراد ناشناس رساتر می گردد، و فریاد آنهایی را که در پشت حصارهای و زیرزمین های گشتاپو هستند و نمی توانیم بشنویم : دیکتاتورهای فاشیست همان روش هایی را که علیه پرولتاریای خودشان به کار بردند، علیه پرولتاریای خارجی نیز به کار بستند، آنها با مردم اسپانیا به همانی شیوه ای رفتار می کنند که گویی آلمانی و یا ایتالیایی هستند. وقتی دیکتاتورهای فاشیست پارک هواپیما ایجاد می کنند، مردم داخل کره ندارند و مردم خارج سهمشان بمب خواهد بود. مرکز سندیکاها به این علت بر پا شده بود که مردم کره داشته باشند و نه بمب : در آن جا را بستند. چه کسی می تواند باور نداشته باشد که دیکتاتورها روش مشابهی برای به خدمت گرفتن لشگرهای جنگی و روند نیروی کار به کار می بندند: و لشگر نظامی و لشگر غیر نظامی متشکل از داوطلبان کار را به دست سرمایه می سپارند؟
وقتی که حملۀ همه جانبه علیه مواضع اقتصادی و سیاسی طبقات کارگری آلمان و ایتالیا صورت گرفت، وقتی که آزادی اتحاد کارگری، آزادی بیان اندیشه در رسانه ها و دموکراسی زیر فشار قرار گرفت، چنین مواردی در مجموع به معنای حملۀ همه جانبه علیه فرهنگ است.
تخریب سندیکا فورا در ردیف تخریب کلیسا و یا دیگر بناهای تاریخی قرار نگرفت. و با این وجود در این جا بود که تمامیت فرهنگ در مرکزیت آن مورد حمله قرار گرفت.
وظیفۀ اصلی نویسندگان ضد فاشیست
[نامه به هیئت عمومی اتحاد برای دفاع از نویسندگان آلمانی در فرانسه]
همکاران گرامی، اخیرا شنیدم که گفتگوهای مهمی به از هم گسیختگی و انشعاب بین نویسندگان در تبعید انجامیده است. برخی بر این عقیده هستند که مبارزه می تواند بدون کمونیست ها ادامه پیدا کند. به این نویسندگان باید یادآور شوم که کمونیست هایی که بین ما هستند، فداکاری های بسیاری برای بازگرداندن صلح و دموکراسی در آلمان انجام داده اند. فکر نمی کنم که در خواست بیهوده ای باشد که از تمام ضد فاشیست ها بخواهیم که به همین اندازه تلاش کنند. در این دوران به هم ریخته، وظیفۀ اصلی نویسندگان ضد فاشیست تلاش برای تشخیص امر اصلی و فرعی است. در نتیجه، تنها امر اساسی مبارزۀ خستگی ناپذیر و دائمی علیه فاشیسم در گسترده ترین سطح ممکن است.با ارادت رفیقانهبرتولت برشت18 اکتبر 1937
اثر هنری متوسط
اگر تنها به آثار خیلی بزرگ بپردازیم، چیزی از ادبیات درنخواهیم یافت. آسمانی که تنها ستاره های خیلی بزرگ را به نمایش بگذارد، آسمان نیست. روشن است که آن چه را که در آثار گوته می یابیم، در آثار لنز (ژاکوب لنز نمایشنامه نویس آلمانی قرن هجدهم) نمی توانیم پیدا کنیم، ولی آن چه را هم که در آثار لنز مشاهده می کنیم، در آثار گوته نمی یابیم. به هیچ عنوان امر مسلمی نیست که الزاما آثار نبوغ متوسط از شاهکارها چیز کم داشته باشد. آثار متوسط نیز می تواند به سهم خود کامل باشد. برخی از آنها، آنهایی که شهرت کمتری دارند، تنها برای نوشتن دچار کمبود وقت بودند و نتوانستند به آثار خود گسترش دهند، یا به دلایل دیگر، مانند بی پولی و نداشتن رابطه و یا اعصاب قوی.
ولی برخی دیگر که هیچ هنری به جز لیسیدن چکمه نداشتند، به عنوان بزرگترین معرفی شدند. از سوی دیگر عادت بدی که در مورد تقلیل ادبیات آلمان به گوته، شیلر و هاین وجود دارد ناشی از کمبود وقت بوده است. در هر صورت آنهایی که فراتر از این سه نویسنده چیزی نمی دانند، که به خاطر کمبود وقت بوده باشد و یا به دلیل دیگری، باید بدانند که چیزی دربارۀ ادبیات آلمان نمی دانند.
نوشته ها : دربارۀ سیاست و جامعه
در دورانی که هیتلر هنوز توسط قدرت های بزرگ مورد حمله قرار نگرفته بود و صداهایی از خارج او را تشویق می کردند – که برخی از آنها هنوز که هنوز است به خاموشی نگراییده – تمام دنیا دقیقا می دانستند که او از درون مورد حمله قرار گرفت، و دشمنانش را «آلمان دیگر» می نامیدند. پناهندگانی که بسیاری از آنها در اذهان عمومی شناخته شده بودند، روزنامه نگارانی که برای تعطیلات می آمدند، از همین آلمان دیگر حرف می زدند، و واقعا آلمان دیگری وجود داشت. هیچ گاه رژیم هیتلری بیش از نیمی از آراء را به دست نیاورد، و حضور دستگاه فشار و اختناق پلیسی که جهان هرگز به خود ندیده، گواه بر این واقعیت است که مخالفان رژیم منفعل نمانده اند. هیتلر پیش از ویران کردن کشورهای دیگر، کشور خودش را ویران کرد و وضعیت اسفناک لهستان، یونان یا نروژ تنها اندکی بدتر از خود آلمان است. هیتلر از بین شهروندان آلمانی اسیر جنگی گرفت : در اردوگاه ها چندین ارتش تمام عیار را نگهداشته بود. در سال 1939، شمار آنها به دویست هزار نفر می رسید، یعنی بیش از آن چه روس ها در جبهۀ استالینگراد آلمانی به اسارت گرفتند. این دویست هزار نفر تمام «آلمانی های دیگر» (مترجم : یعنی آلمانی هایی که از هیتلر دفاع نمی کردند و احتمالا یهودی های آلمان) را تشکیل نمی دادند، بلکه بخشی از نیروهای آنها بودند.
«آلمان دیگر» در جنگ فعلی نتوانست هیتلر را متوقف کند، یعنی جنگی که او را در مقابل قدرت های بزرگ قرار می داد. به این ترتیب «آلمان دیگر» به فراموشی سپرده شد و بسیاری وجود چنین آلمانی را تردید آمیز تلقی کرده و برخی دیگر کاملا آن را بی معنی دانسته اند. یکی از دلایل چنین نگرشی، این بود که کشورهای دموکراتیک در جنگ می بایستی با تصوراتی که پیرامون قدرت ارتش هیتلری وجود داشت مبارزه کنند. برخی قدرت های حاضر در صحنه «آلمان دیگر» را با بدبینی نگاه می کردند، چرا که اگر چه هیتلری نبود ولی ممکن بود سوسیالیست باشد. از سوی دیگر، آنهایی که از دوستان این «آلمان دیگر» و حتی از آنهایی که به آن تعلق داشتند به نحو دیگری اظهار نگرانی می کردند.
۱۳۹۰ مهر ۲۰, چهارشنبه
Biography of Bertolt Brecht
A poet first and foremost, Bertolt Brecht's genius was for language. However, because this language is built upon a certain bold and direct simplicity, his plays often lose something in the translation from his native German. Nevertheless, they contain a rare poetic vision, a voice that has rarely been paralleled in the 20th century.
Brecht was influenced by a wide variety of sources including Chinese, Japanese, and Indian theatre, the Elizabethans (especially Shakespeare), Greek tragedy, Büchner, Wedekind, fair-ground entertainments, the Bavarian folk play, and many more. Such a wide variety of sources might have proven overwhelming for a lesser artist, but Brecht had the uncanny ability to take elements from seemingly incompatible sources, combine them, and make them his own.
In his early plays, Brecht experimented with dada and expressionism, but in his later work, he developed a style more suited his own unique vision. He detested the "Aristotelian" drama and its attempts to lure the spectator into a kind of trance-like state, a total identification with the hero to the point of complete self-oblivion, resulting in feelings of terror and pity and, ultimately, an emotional catharsis. He didn't want his audience to feel emotions--he wanted them to think--and towards this end, he determined to destroy the theatrical illusion, and, thus, that dull trance-like state he so despised.
Brecht was influenced by a wide variety of sources including Chinese, Japanese, and Indian theatre, the Elizabethans (especially Shakespeare), Greek tragedy, Büchner, Wedekind, fair-ground entertainments, the Bavarian folk play, and many more. Such a wide variety of sources might have proven overwhelming for a lesser artist, but Brecht had the uncanny ability to take elements from seemingly incompatible sources, combine them, and make them his own.
In his early plays, Brecht experimented with dada and expressionism, but in his later work, he developed a style more suited his own unique vision. He detested the "Aristotelian" drama and its attempts to lure the spectator into a kind of trance-like state, a total identification with the hero to the point of complete self-oblivion, resulting in feelings of terror and pity and, ultimately, an emotional catharsis. He didn't want his audience to feel emotions--he wanted them to think--and towards this end, he determined to destroy the theatrical illusion, and, thus, that dull trance-like state he so despised.
۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه
رفتار هرکس شناسنامه او ست!
قصه های آقای کوینر برتولت برشت
ترجمه : ح. مهدی پور
رفتار هرکس شناسنامه او ست!
استاد فلسفه، روزی به خدمت آقای کاف آمده بود و شروع به تعریف از دانش و خرد خویش کرده بود.
آقای کاف ـ پس از تأملی ـ گفته بود :
با ناراحتی می نشینی!
با ناراحتی حرف می زنی!
با ناراحتی می اندیشی!
استاد فلسفه عصبانی شده بود و گفته بود :
در باره خودم، نمی خواستم نظر بدهی، بلکه در باره محتوای گفته هایم.
آقای کاف گفته بود :
گفته های تو را محتوائی نبود.
و ادامه داده بود :
کج راه می روی!
o با رفتنی از این دست، به جائی نخواهی رسید.
مبهم و دو پهلو سخن می گوئی!
o با سخن گفتنی از این دست، گرهی را نخواهی گشود.
رفتارت برای اهدافت ارزش و ارج باقی نمی گذارد.
سازماندهی |
آقای کاف ـ روزی ـ گفت :
انسان اندیشه مند در مصرف برق، در مصرف نان و در مصرف فکر اصراف نمی کند!
دشوار نیکان |
وطندوستی یعنی نفرت از وطنهای دیگر
برگردان علی عبداللهی ۱۳۸۷/۰۷/۲۱
پنج داستان کوتاه از برتولت برشت
پنج داستان کوتاه از برتولت برشت
برتولت برشت
فرستاده
اخیراً با آقای ک. درباره قضیه آقای «ایکس»، فرستاده قدرتی بیگانه، صحبت میکردم که در کشور ما مأموریتهای خاص حکومت خود را انجام داده و با کمال تأسف آنطور که ما اطلاع پیدا کردیم، با اینکه با موفقیت چشمگیری مراجعت کرده بود، ولی بعد از بازگشت شدیداً مورد توبیخ رسمی مقامات دولتش قرار گرفت.
فرستاده
اخیراً با آقای ک. درباره قضیه آقای «ایکس»، فرستاده قدرتی بیگانه، صحبت میکردم که در کشور ما مأموریتهای خاص حکومت خود را انجام داده و با کمال تأسف آنطور که ما اطلاع پیدا کردیم، با اینکه با موفقیت چشمگیری مراجعت کرده بود، ولی بعد از بازگشت شدیداً مورد توبیخ رسمی مقامات دولتش قرار گرفت.
من گفتم: «او به این خاطر مورد توبیخ قرار گرفته که برای اجرای مأموریتهایش زیاده از حد با ما که دشمنانش باشیم، گرم گرفته است. فکر میکنید اصلاً بدون چنین رفتاری میتوانست موفقیت داشته باشد؟»
آقای ک. گفت:
«البته که نه. او باید خوب میخورد تا میتوانست با دشمنانش مذاکره بکند. باید از جنایتکاران تملق میگفت و گاهی کشورش را مسخره میکرد تا به هدفش برسد».
«البته که نه. او باید خوب میخورد تا میتوانست با دشمنانش مذاکره بکند. باید از جنایتکاران تملق میگفت و گاهی کشورش را مسخره میکرد تا به هدفش برسد».
من سؤال کردم: «پس به این ترتیب رفتارش صحیح بوده؟»
آقای ک. با حواسپرتی گفت: «البته! رفتار او در این مورد صحیح بوده.» و خواست از من خداحافظی بکند. با وجود این من آستینش را کشیدم و با عصبانیت داد زدم: «پس چرا بعد از مراجعت با چنین تحقیری روبرو شد؟»
آقای ک. با حواسپرتی گفت: «البته! رفتار او در این مورد صحیح بوده.» و خواست از من خداحافظی بکند. با وجود این من آستینش را کشیدم و با عصبانیت داد زدم: «پس چرا بعد از مراجعت با چنین تحقیری روبرو شد؟»
برتولت برشت بار ديگر بر صندلی اتهام در واشنگتن
بیبیسی / علی امينی نجفی
نمايش "گفتگوکنندگان خاموش" که برای نخستين بار در واشنگتن به روی صحنه تئاتر آمده، برای دوستداران ادبيات نمايشی، سخت جذاب و هيجان انگيز است، زيرا به سيمای يکی از برجسته ترين نويسندگان قرن بيستم جان می بخشد: برتولت برشت، که به زودی پنجاه سال از مرگ او می گذرد.
برشت به سال ۱۸۹۸ در اوگسبورگ در ايالت باير در جنوب آلمان به دنيا آمد. پس از پايان جنگ جهانی اول، از سال ۱۹۱۹ به انتشار شعرها و نمايشنامه های خود پرداخت و به زودی به شهرتی فراگير رسيد.
برشت در ادبيات و هنر به تعهد اجتماعی معتقد بود و قلم خود را در خدمت مبارزه با نابرابری ها و ناروايی های جامعه نهاده بود. او با نگارش رشته ای از مقالات نظری، مکتب تازه ای در تئاتر پايه گذاشت که "تئاتر اپيک" يا "تئاتر روايی" خوانده می شود. اين تئاتر به ياری "تکنيک فاصله گذاری" و شکستن "توهم نمايشی"، تماشاگر را از غرق شدن در هيجانها و احساسات درام باز می دارد، به او فرصت و توان انديشيدن می دهد، تا بتواند وضعيت موجود را نقد کند.
برشت به سال ۱۸۹۸ در اوگسبورگ در ايالت باير در جنوب آلمان به دنيا آمد. پس از پايان جنگ جهانی اول، از سال ۱۹۱۹ به انتشار شعرها و نمايشنامه های خود پرداخت و به زودی به شهرتی فراگير رسيد.
برشت در ادبيات و هنر به تعهد اجتماعی معتقد بود و قلم خود را در خدمت مبارزه با نابرابری ها و ناروايی های جامعه نهاده بود. او با نگارش رشته ای از مقالات نظری، مکتب تازه ای در تئاتر پايه گذاشت که "تئاتر اپيک" يا "تئاتر روايی" خوانده می شود. اين تئاتر به ياری "تکنيک فاصله گذاری" و شکستن "توهم نمايشی"، تماشاگر را از غرق شدن در هيجانها و احساسات درام باز می دارد، به او فرصت و توان انديشيدن می دهد، تا بتواند وضعيت موجود را نقد کند.
نتایج تحقیقات تازه درباره دلیل مرگ برتولت برشت
تحقیقی تازه نشان می دهد برتولت برشت، نمایشنامه نویس آلمانی، ممکن است در اثر یک بیماری که از کودکی به آن مبتلا بوده، از دنیا رفته باشد.
استیون پارکر، استاد دانشگاه منچستر، پس از بررسی سابقه پزشکی برتولت برشت به این نتیجه رسید که او از کودکی به تب روماتیسمی مبتلا بوده است.
اسناد پزشکی برشت نشان می دهد که این بیماری به قلب و سیستم عصبی او حمله می کرده و به بیماری مزمن قلبی منجر شده است.
مرگ برشت در سال 1956 در این سال ها مشکوک تلقی می شد؛ دلیل مرگ ناگهانی او حمله قلبی عنوان شده بود.
به گفته کارشناسان، در اوایل قرن بیستم تب روماتیسمی چندان شناخته شده نبود؛ در نتیجه این نمایشنامه نویس و شاعر در کودکی صرفا بچه ای عصبی با قلبی بیش از حد بزرگ دانسته می شد.
بر اساس تحقیقات تازه، برشت همچنین از "تشنج سیدنهام" هم رنج می برده که بی ارتباط با تب روماتیمسی نبوده است.
تحقیقات همچنین نشان می دهد که او از مشکلات کلیوی و مجاری ادراری هم شکایت داشته است.
به ادعای پروفسور پارکر "برشت انبوهی از مشکلات جسمی داشت و بیماری های مزمنش سرانجام به مرگش انجامید."
"با وجود این، او نبوغ شعری و تاتری فوق العاده ای داشت که سبب می شد ضعف جسمی خود را به قدرتی بی همتا تبدیل کند."
پروفسور پارکر گفت: "اکنون ما مطمئنیم که برشت در تمام عمرش از شرایط بحرانی جسمی رنج می برده است. او وضعیتی وخیم داشته، از جمله دچار ناکارایی قلبی بوده است."
استاد دانشگاه منچستر گفت: "من هیچ وقت باور نکردم که مشکلات او صرفا به اختلال روانی و عصبی مربوط باشد."
"موضوع این است که هیچ کس تاکنون به خودش زحمت نداده بود که سابقه پزشکی او را بررسی کند."
برشت، شاعر جنگ و جهل به بهانه ی سال روز تولد برتولت برشت
حامد سعيديراد:
قرن بیستم را قرن رونق نقد اجتماعی در عرصه ادبیات می دانند.به حق هم هرگونه اظهار نظر در مورد نویسندههای این قرن یک نگاه جامع و صحیح از اوضاع و احوال آن زمانه را می طلبد.قرن بیستم را شاید بشود پرتلاطم ترین دوره ی تاریخی زندگی بشر بر روی کره ی خاکی نامید.قرنی که با هزار امید و آرزوی متفکران قرن نوزدهمی که رویای آغاز دورهی سعادت بشر و به بار نشستن همهی نیکیها و خوبی های انسانی را در سر می پروراندند آغاز شد و با هزار پیشبینی و آرزوی پایان یافتن جهان و در هم پیچیده شدن طومار تمدن بشری پایان یافت. قرنی که امیدهای زیادی را نامید کرد وکو دکان بسیاری را یتیم .قرنی که شاهد فروریختن تمامی انگاره های دست ساز بشر و درانداختن طرحی نوین و تازه در جهان بود. زمانه ی وقوع بزرگترین جنگ های تاریخ.دوره ویرانی کامل پایه های سست و لرزان آقایی و یکه تازی اروپا در جهان وظهور وبروز قدرت هایی از جنس دیگردر پهنه ی گیتی.قرن سوررئالیسم و دادائیسم.قرنی که نیمه بیشترش را مردم سرتاسر جهان با گرسنگی و فقرو مرگ دست به گریبان بودند و باید تاوان جنگی هایی را می دادند که هیچ تمایلی به شروع و ادامه شان نداشتند و این تازه شرح حال مردم اروپا بود و بماند حال و روزی مردم نگون بخت آفریقا و آسیا که دیگر واقعا هیچ ارتباطی با جنگ نداشتند و فرسنگ ها از سردمداران جنگ افروز و رویا های مشوششان فاصله داشتند.قرن استثمار و زروگویی. قرن «اگر با من نباشی پس بهتر است که اصلا نباشی»ها. و برشت فرزند اینچنین زمانه ای بود
قرن بیستم را قرن رونق نقد اجتماعی در عرصه ادبیات می دانند.به حق هم هرگونه اظهار نظر در مورد نویسندههای این قرن یک نگاه جامع و صحیح از اوضاع و احوال آن زمانه را می طلبد.قرن بیستم را شاید بشود پرتلاطم ترین دوره ی تاریخی زندگی بشر بر روی کره ی خاکی نامید.قرنی که با هزار امید و آرزوی متفکران قرن نوزدهمی که رویای آغاز دورهی سعادت بشر و به بار نشستن همهی نیکیها و خوبی های انسانی را در سر می پروراندند آغاز شد و با هزار پیشبینی و آرزوی پایان یافتن جهان و در هم پیچیده شدن طومار تمدن بشری پایان یافت. قرنی که امیدهای زیادی را نامید کرد وکو دکان بسیاری را یتیم .قرنی که شاهد فروریختن تمامی انگاره های دست ساز بشر و درانداختن طرحی نوین و تازه در جهان بود. زمانه ی وقوع بزرگترین جنگ های تاریخ.دوره ویرانی کامل پایه های سست و لرزان آقایی و یکه تازی اروپا در جهان وظهور وبروز قدرت هایی از جنس دیگردر پهنه ی گیتی.قرن سوررئالیسم و دادائیسم.قرنی که نیمه بیشترش را مردم سرتاسر جهان با گرسنگی و فقرو مرگ دست به گریبان بودند و باید تاوان جنگی هایی را می دادند که هیچ تمایلی به شروع و ادامه شان نداشتند و این تازه شرح حال مردم اروپا بود و بماند حال و روزی مردم نگون بخت آفریقا و آسیا که دیگر واقعا هیچ ارتباطی با جنگ نداشتند و فرسنگ ها از سردمداران جنگ افروز و رویا های مشوششان فاصله داشتند.قرن استثمار و زروگویی. قرن «اگر با من نباشی پس بهتر است که اصلا نباشی»ها. و برشت فرزند اینچنین زمانه ای بود
به آيندگان ترجمه علی امينی نجفی
قطعه "به آيندگان"، يا با الفاظی دقيقتر: "با کسانی که پس از ما به دنيا می آيند" از شعرهای بلند و معروف برتولت برشت (۱۸۹۸-۱۹۵۶) شاعر و نويسنده آلمانی است.
برشت اين شعر را، که تا حدی جنبه اتوبيوگرافيک دارد، در سال ۱۹۳۹ زمانی که در دانمارک در تبعيد به سر می برد، سروده است و آن را نوعی حديث نفس يا "وصيت نامه معنوی" او دانسته اند.
شعر در سه بند تنظيم شده است و در زير ترجمه کامل آن نقل می شود.
I
راستی که در دوره تيره و تاری زندگی می کنم:
امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
اخم بر چهره نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است.
راستی که در دوره تيره و تاری زندگی می کنم:
امروزه فقط حرفهای احمقانه بی خطرند
اخم بر چهره نداشتن، از بی احساسی خبر می دهد،
و آنکه می خندد، هنوز خبر هولناک را نشنيده است.
اين چه زمانه ايست
که حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتی از اين همه تباهی چيزی نگفته باشيم!
کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زيرا دوستانی که در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.
که حرف زدن از درختان عين جنايت است
وقتی از اين همه تباهی چيزی نگفته باشيم!
کسی که آرام به راه خود می رود گناهکار است
زيرا دوستانی که در تنگنا هستند
ديگر به او دسترس ندارند.
اين درست است: من هنوز رزق و روزی دارم
کی کی را می شناسد؟
ترجمه: علی عبداللهی ۱۳۸۷/۰۹/۰۷
دو داستانک از برتولت برشت
دو داستانک از برتولت برشت
سرباز «لاسیوتا»
جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود. آن روز در سیوتا، بندری کوچک در جنوب فرانسه برای به آب انداختن یک کشتی جنگی، جشنی حسابی برپا کرده بودند. در یکی از میدانها دورادور تندیس برنزی یک سرباز، جمعیتی انبوه گرد آمده بودند. ما که نزدیک شدیم دیدیم تندیس، مردی زنده بود که با پالتوی خاکیرنگ، کلاه فولادی بر سر، نیزه به دست، در تف آفتاب سوزان تابستان، بر سکویی سنگی ایستاده بود. دستها و صورتش را به رنگ برنز درآورده بود. هیچ یک از عضلاتش کمترین تکانی نمیخورد، حتی پلک هم نمیزد. پایین پایش روی مقوایی که به سکو تکیهاش داده بودند، این عبارت نوشته بود:
جنگ جهانی اول به پایان رسیده بود. آن روز در سیوتا، بندری کوچک در جنوب فرانسه برای به آب انداختن یک کشتی جنگی، جشنی حسابی برپا کرده بودند. در یکی از میدانها دورادور تندیس برنزی یک سرباز، جمعیتی انبوه گرد آمده بودند. ما که نزدیک شدیم دیدیم تندیس، مردی زنده بود که با پالتوی خاکیرنگ، کلاه فولادی بر سر، نیزه به دست، در تف آفتاب سوزان تابستان، بر سکویی سنگی ایستاده بود. دستها و صورتش را به رنگ برنز درآورده بود. هیچ یک از عضلاتش کمترین تکانی نمیخورد، حتی پلک هم نمیزد. پایین پایش روی مقوایی که به سکو تکیهاش داده بودند، این عبارت نوشته بود:
طرح از سید محسن امامیان«مرد مجسمهای!
اینجانب شارل لویی فرانشار، سرباز… فلان هنگ ارتش فرانسه در حین برگزاری مراسم تدفینی در ناحیه وردن نیروی فوقالعادهای را ناگهان در خود دیدم؛ من توانستم بیحرکت بایستم و مدت مدیدی عین یک مجسمه برجا بمانم. این نیروی خاص من مورد بررسی اساتید متعدد قرار گرفته و بیماری وصفناپذیری نامیده شده. لطفاً از بذل اندکی پول خفرد به سرپرست بیکار خانوادهای عیالوار دریغ نفرمایید.»
اینجانب شارل لویی فرانشار، سرباز… فلان هنگ ارتش فرانسه در حین برگزاری مراسم تدفینی در ناحیه وردن نیروی فوقالعادهای را ناگهان در خود دیدم؛ من توانستم بیحرکت بایستم و مدت مدیدی عین یک مجسمه برجا بمانم. این نیروی خاص من مورد بررسی اساتید متعدد قرار گرفته و بیماری وصفناپذیری نامیده شده. لطفاً از بذل اندکی پول خفرد به سرپرست بیکار خانوادهای عیالوار دریغ نفرمایید.»
در ظرف کنار مقوا سکهای انداختیم، سر تکان دادیم و راه خود را در پیش گرفتیم. با خود فکر کردیم که تاریخ را به دست او و امثال او ساختهاند. همان کسی که به تصمیمهای سرنوشتساز اسکندرها، قیصرها و ناپلئونها که شرح آن را در کتابهای درسی میخوانیم، جامهٔ عمل پوشانده. نگاه کنید! خودف خودش است، پلکهایش کوچکترین تکانی نمیخورد.
استثنا و قاعده
کتاب استثنا و قاعده کتابیست از برتولوت برشت که در زیر لینک دانلود این کتاب را قرار داده ایم تا نخاطبان سایت از آن بهره مند شوند.
شنل جوردانو برونوی مرتد
کتاب شنل جوردانو برونوی مرتد اثر برتلوت برشت در زیر برای دانلود و مطالعه آن قرار داده شده تا مخاطبان سایت از آن بهره ببرند.
عظمت و انحطاط شهر ماها گونی
عظمت و انحطاط شهر ماهاگونی اثری از برتولوت برشت که در زیر لینک های دانلود آن برای نخاطبین سایت قرار داده شده است.
آدم آدم است
کتاب آدم آدم است اثری از برتلوت برشت را جهت مطالعه و دانلود لینک های آن را در سه قسمت در اختیار مخاطبان سایت قرار می دهیم.
زن خوب ایالت سچوان
کتاب زن خوب ایالت سچوان اثری از برتولوت برشت که در زیر لینک دانلود و خواندن آنلاین ان را برای مخاطبان این سایت قرار می دهیم
سقراط مجروح
کتاب سقراط مجروح اثر برتولوت برشت.لینک دانلود و خواندن آنلاین در زیر در اختیار مخاطبان این سایت قرار می دهیم.
گفتگوی فراریان
این کتاب (گفتگوی فراریان ) در سه بخش که در زیر لینک آنها قرار داده شده در اختیار مخاطبان این سایت قرار می گیرد.
۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه
بالاپوش یک برگشته از دین
برتولت برشت
مترجم: ع. سالک
جیوردانو برونو (۱) ، اهل ِ نولا (۲) که مقامات دادگاه تفتیش عقاید رُم در سال ۱۶۰۰ باتهام ارتداد به شعله های آتشش سپردند، نه تنها بخاطر فرضیات جسورانه اش در زمینهء حرکت سیارات، که ضمناً اکنون به اثبات رسیده اند، بلکه همچنین بخاطر بیباکی اش در برابر دادگاه تفتیش عقاید، عموماً انسانی بزرگ شناخته می شود. این همان کسی ست که در برابر دادگاه اظهار داشت: «وحشتی که شما با اعلام حکمتان در مورد من احساس می کنید، چه بسا از ترس ِ منی که آن را می شنوم بیش تر است.»
زمانی که شخص نوشته هایش را می خواند و نگاهی هم به گزارش هائی می افکند که در زمینهء منش کلی او در دست است، براستی که برای اطلاق لقب انسان بزرگ به او کم و کسری نمی آورد. اما قضیه ای که سبب می شود احترام ما به او، از این هم فراتر رود قضیهء بالاپوش اوست.
ببینیم او چگونه به چنگ دادگاه تفتیش عقاید افتاد. نجیب زاده ای ونیزی بنام «موچنیگو»، این دانشمند را به خانه اش فراخواند تا از او فیزیک و فن تقویت حافظه فراگیرد. چند ماهی او را در خانهء خود میهمان کرد و در مقابل، درس هائی را که می خواست گرفت. اما بجای کسب معلومات در زمینهء «جادوی سیاه» که امیدوار بود از «برونو» فراگیرد، از او فقط دروسی در زمینهء فیزیک نصیبش شد. از این امر سخت احساس آزردگی می کرد زیرا فیزیک بدردش نمی خورد. افسوس ِ هزینه هائی را می خورد که مهمانش روی دستش گذارده بود. بدفعات بطور جدی از او خواست تا سرانجام آن دانش های پنهانی و جذابی را به او بیاموزد که دانشمند ِ با نام و نشانی همچون او، نمی تواند از آن ها بی اطلاع باشد و وقتی که همهء این درخواست ها و عجز و لابه ها کارگر نیفتاد، کتباً نام او را به دادگاه تفتیش عقاید فرستاد. نوشت که این آدم ِ بد و ناسپاس در برابر چشمان او از مسیح بد گفته و در مورد راهبان اظهار داشته بود که این جماعت خرند و کارشان تحمیق خلق است و علاوه بر این مدعی شده بود که بر خلاف نص صریح انجیل در کهکشان نه یک خورشید که خورشیدهای بی شماری وجود دارد وغیره و غیره. نوشته بود که او یعنی «موچنیگو» بهمین دلیل «برونو» را در زیرزمین خانهء خود حبس کرده، خواستار آنست که مأموران هر چه زودتر او را تحویل گیرند.
مأموران نیز نیمه شب ِ یکشنبه به دوشنبه ای آمده این دانشمند را به زندان دستگاه تفتیش عقاید تحویل دادند.
این جریان، روز دوشنبه، ۲۵ ماه مه ۱۵۹۲ در ساعت ٣ بعد از نیمه شب روی داد و از این روز تا روزی که از خرمن ِ آتش بالا رفت، یعنی تا ۱۷ فوریهء ۱۶۰۰، دیگر این «نولائی ِ» دانشمند هیچگاه از زندان بیرون نیامد.
در طول هشت سالی که این محاکمهء هولناک جریان داشت بی هیچ سستی و کوتاهی، برای نجات جان خود پیکار کرد اما شاید بتوان نبردی را که در نخستین سال بازداشتش در ونیز، علیه تحویل خود به رُم پیش گرفت بی امان ترین این پیکارها بشمار آورد.
قضیهء بالاپوش او مصادف با این دوران است.
در زمستان ۱۵۹۲، «برونو» که در آن زمان در هتلی اقامت داشت، به خیاطی بنام «گابریل زونتو» بالاپوش ِ کلفتی سفارش داده بود. زمانی که بازداشت شد، هنوز اجرت خیاط را نپرداخته بود.
خیاط مزبور با شنیدن خبر بازداشت او، خود را به خانهء جناب «مُوچنیگو» در حوالی «سنت ساموئل» انداخت تا صورتحساب را ارائه کند. دیر شده بود. یکی از خدمتکاران ِ جناب «موچنیگو» در ِ خروجی را به او نشان داد و انگاه با صدای بلندی که برخی از رهگذران را واداشت روی خود را بطرفش بگردانند در آستانهء در فریاد کرد که « ما بقدر کافی چوب ِ این حقه باز را خورده ایم، شاید بجا باشد به دادگاه ِ تفتیش عقاید مراجعه کرده بگوئید که با چنین مرتدی ارتباط داشته اید.»
خیاط، وحشترده در خیابان ایستاد. جمعی از جوانان ولگرد شاهد تمامی این بگو مگوها بودند و یکی از آنان با صورتی پُر از جوش که جغلهء بی سر و پائی بیش نمی نمود، سنگی بسویش پرتاب کرد. زنی با لباس مندرس از در ِ خانه اش بیرون آمد و کشیده ای به صورت او نواخت اما «زونتو» این مرد سالخورده، آشکارا دستگیرش شد که « مرتبط بودن با چنین مرتدی» تا چه پایه خطرناک بوده است.
دوان دوان و در حالی که دور و برش را می پائید، از میانبُری رهسپار خانه اش شد. به همسرش از آنچه که بر سرش رفته بود چیزی نگفت و همسرش برای هفته ای انگشت به دهان مانده بود که چرا همسرش افسرده است.
اما زنش روز اول ژوئن هنگام ثبت صورتحساب ها متوجه شد که پول یکی از بالاپوش ها پرداخت نشده آن هم بالاپوش کسی که نامش سر ِ همهء زبان ها بود. آخر نام این «نولائی» در شهر نقل مجالس بود.
زشت ترین شایعات در زمینهء بدی هایش سر ِ زبان ها بود. او نه تنها نهاد ازدواج را چه در کتاب ها و چه در سخنانش به لجن کشیده بود بلکه شخص ِ عیسی مسیح را هم شیاد خوانده و جنون آمیزترین مطالب ممکن را در بارهء خورشید گفته بود. این خانم محترم بهیچوجه حاضر نبود به چنین زیانی تن در دهد.
این زن هفتاد ساله، در پی ِ بگومگوی تندی با شوهرش لباس های روز یکشنبهء خویش را به تن کرده رهسپار دادگاه تفتیش عقاید شد و با چهره ای گرفته، خواستار بازپرداخت ِ سی و دو «سکوندی» شد که مُرتد ِ زندانی به او بدهکار بود.
مأموری که این زن با او صحبت کرد، خواست او را به روی کاغذ آورد و قول داد مسأله را پیگیری کند.
دیری نپائید که «زونتو» فراخوانی هم از دادگاه دریافت کرد و لرزان و با تته پته در این بنای هول آور حضور پیدا کرد. شگفت زده شد که از او بازجوئی نکردند بلکه به او فهماندند که هنگام بررسی ِ امور مالی ِ زندانی مزبور، این موضوع مورد بررسی قرار خواهد گرفت. مأمور مزبور ضمناً به او رسانید که نباید انتظار زیادی داشته باشد.
پیرمرد آنقدر از این امر که از دادگاه قِسِر در رفته بود خوشحال شد که سرسپرده وار سپاسگزاری کرد.
اما همسرش از روند ِ کار خرسند نشده بود. انتظار این بود که ضرر و زیان وارده جبران شود، نه این که شوهرش از شراب شبانه اش چشم پوشیده تا آخر شب به دوزندگی بپردازد. بدهی هائی به بزّازان وجود داشت که باید پرداخت می شدند. در آشپزخانه و در حیاط خانه قیل و قال به پا کرده بود که توقیف جنایتکاری که هنوز بدهی های خود را نپرداخته، ننگ است. می گفت اگر لازم باشد شخصاً نزد پدر مقدس به رُم می رود تا سی و دو «سکوندی» اش را پس بگیرد. فریادش به هوا بلند بود که: «بالای کُپهء هیزم آدمسوزی که کسی به بالاپوش نیازی ندارد.»
آنچه را که بر سرشان آمده بود برای کشیشی که نزد او اعتراف می کرد، شرح داد. این کشیش به او توصیه کرد خواستار آن شود که دستکم بالاپوش را به آنان پس دهند. پیر زن در اظهارات کشیش، اعترافی را از یک مقام کلیسائی می دید که خواستش بی شک برحق است و بر این نکته پا فشاری کرد که بهیچوجه حاضر به قبول بالاپوشی نخواهد بود که دیگر هم مستعمل است و هم باندازهء قامت او دوخته شده بوده است. می گفت به هیچ چیزی جز بهای بالاپوش تن نخواهد داد. از آنجائی که زیادی حرارت به خرج داد، کشیش او را بیرون انداخت. این قضیه او را کمی سر ِ عقل آورد و چند هفته ای آرام شد. از دادگاه تفتیش عقاید دیگر خبر دیگری در مورد مرتد ِ زندانی بگوش نمی رسید. اما جسته گریخته در همه جا پچپچه می شد که بازجوئی ها سبب رو شدن رشته ای از زشت ترین اعمال ننگین شده بودند. پیرزن برای این حرف های خاله زنکی سر و گوش می جنبانید. شنیدن این که وضعیت این مرتد تا بدین پایه خراب است برایش شکنجه ای بود. فکر می کرد که او دیگر هرگز آزاد نخواهد شد که بتواند قروضش را پس دهد. دیگر شبی نبود که خوابش ببرد و در ماه اوت، وقتی گرما اعصابش را بکلی خراب کرده بود، شروع کرد در مغازه هائی که از آن ها خرید می کرد و رو در روی مشتریانی که برای پرو ِ لباسشان آمده بودند، شکوه و شکایتش را با چرب زبانی ِ تمام مطرح سازد. اظهار می داشت که کشیشان گناهکارند اگر خواست های برحق ِ پیشه ور ِ یقه چرکینی را اینچنین با بی تفاوتی نادیده بگیرند. مالیات ها کمرشکن بودند و قیمت نان هم همین تازگی ها دوباره بالا رفته بود.
پیش از ظهر ِ یکی از روزها، مأموری او را به درون دادگاه تفتیش عقاید آورده، به او جداً هشدار داد که از دری وری گوئی های مفسده انگیزش دست بردارد. از او پرسیدند که خجالت نمی کشد بخاطر چند «سکوندی»، دور افتاده و یک محکمهء روحانی جدی را مورد سوال قرار می دهد؟ به او فهماندند که در مقابل آدم هائی از قماش او، راهکار های فراوانی در اختیار دارند.
این جلسه هم برای مدتی کارساز بود گر چه هر وقت یاد ِ عبارت ِ «بخاطر چند سکوندی» می افتاد که از دهان برادری بیرون جهیده بود، خونش به جوش می آمد. اما در ماه سپتامبر خبر رسید که مفتش بزرگ در رُم خواستار ِ تحویل این «نولائی» شده است. گفته می شد که در مجمع بزرگان دینی این موضوع
مورد گفتگوست.
شهروندان با حرارت در زمینهء این درخواست تحویل گفتگو می کردند و جّو ِ عمومی علیه آن بود. اصناف میل نداشتند که دادگاه های رُم بالای سرشان باشد.
پیر زن دیگر کلافه شده بود. آیا قرار شده این مرتد را بدون آن که بدهی هایش را پرداخته باشد به رُم ببرند؟
این دیگر اوج داستان بود. هنوز این خبر باورنکردنی به گوشش نخورده، حتا آنقدری صبر نکرد که دامنش را عوض کند و خود را به دادگاه تفتیش عقاید رسانید.
این بار یکی از مقامات عالیرتبه تر پذیرای او شد و شگفتا که این مقام نسبت به مقاماتی که پیشتر با آن ها سخن گفته بود، روحیهء موافق تری نشان داد. این مقام کمابیش همسن و سال خودش بود و با دقت و آرامش به شکایتش گوش فرا داد. وقتی حرف هایش تمام شد، مقام مزبور پس از وقفه ای کوتاه از او پرسید که آیا می خواهد با «برونو» حرف بزند؟
پیرزن بی درنگ موافقت خود را اعلام کرد. وعدهء ملاقاتی برای روز بعد گذاشته شد.
در این پیش از ظهر در اطاقی فسقلی با پنجره های میله دار با مرد کوچک اندام و لاغری با ته ریشی تیره رنگ روبرو شد که از او می پرسید حرف حسابش چیست.
پیش تر هنگام پرو ِ لباس این مرد را دیده،چهره اش را تمام این مدت بخوبی در ذهن خود نگه داشته بود، اما این بار نتوانست سریع او را بجا آورد. فشار بازجوئی ها باید سبب تغییر چهرهء او شده باشند.
سراسیمه اظهار داشت: «بالاپوش. اجرت آن را نپرداخته اید.»
«برونو» لحظاتی چند حیرتزده به او خیره شد. آنگاه به خود آمد و با صدای ضعیفی پرسید: «بدهی ام به شما چقدر است؟»
«سی و دو سکوندی، صورتحساب را که برایتان فرستاده ایم.»
«برونو» رو به سوی مأمور بلند قامت و چاقی که ناظر این گفتگو بود کرد و از او پرسید آیا می داند چقدر پول همراه با دار و ندارش به دادگاه تفتیش عقای تحویل شده است؟ مأمور اظهار بی اطلاعی کرد اما قول داد موضوع را پیگیری کند.
آنگاه در حالی که گوئی موضوع به جریان افتاده و روال کار بصورت عادی در آمده و این دیدار هم حالت معمولی به خود گرفته باشد، دوباره رو به پیر زن کرده، از او احوال شوهرش را پرسید.
و پیرزن که از خوشروئی این آدم کوچ اندام دچار سرگیجه شده بود مِن مِن کنان گفت که حال شوهرش خوب است و حتا چند کلمه ای هم در بارهء دردهای عضلانی همسرش چاشنی ِ سخنانش کرد.
مراجعهء مجدد به دادگاه تفتیش عقاید را هم تازه دور روز بعد انجام داد زیرا بنظرش رسید بهتر است به آقا برای پرس و جوهایش فرصت دهد.
به او اجازه داده شد یک بار دیگر با «برونو» دیدار کند. البته مجبور شد در آن اتاق فسقلی با پنجره های میله دار بیش از یکساعتی منتظر بماند زیرا «برونو» تحت بازجوئی بود.
«برونو» آمد و خیلی هم فرسوده بنظر می رسید. چون خبری از صندلی نبود، کمی به دیوار تکیه داد اما به تندی هم سر ِ موضوع رفت.
با صدائی بغایت ضعیف به او گفت که متأسفانه در وضعیتی نیست که بتواند پول بالاپوشش را بپردازد. در میان دار و ندارش پولی پیدا نشده بود. اما به پیرزن گفت که امیدش را از دست ندهد زیرا پس از تأملاتی چند، یادش آمده بود که باید مبلغی پول پیش ِ یکنفر که در فرانکفورت کتاب هایش را چاپ کرده بود، موجود داشته باشد. به او گفت که قصد دارد اگر به او اجازه دهند، به او نامه ای بنویسد. می گفت در صدد است فردا برای نوشتن این نامه درخواست مجوز کند. می گفت امروز حین بازجوئی دستگیرش شده بود که فضا فضای مناسبی نیست و از این رو نخواسته بود درخواستش را همین امروز مطرح سازد مبادا کار خراب شود.
همچنان که «برونو» سخن می گفت پیرزن با چشمان تیز و نافذش او را زیر نظر داشت. او با عذر و بهانه تراشی های بدهکاران آشنا بود. می دانست که تعهداتشان عین ِ خیالشان نیست و وقتی آدم پا روی دُمشان می گذاشت، زمین و زمان را به هم می بافتند.
با ترشروئی پرسید: «وقتی پول نداشتید، بالاپوش برای چه می خواستید؟»
زندانی سرش را طوری تکان داد که نشان می داد روند فکری ِ پیرزن را دنبال می کند و پاسخ داد:
«من همیشه از طریق کتاب و درس دادن پول در می آوردم. فکر کرده بودم اکنون هم همین وضع ادامه می یابد. بالاپوش را هم فکر می کردم لازم دارم زیرا فکر می کردم هنوز آزاد خواهم بود و اینطرف و آنطرف خواهم رفت.»
این سخنان را بدون ذره ای تلخی، آشکارا تنها بخاطر آن که پرسش پیرزن را بی پاسخ نگذاشته باشد، بر زبان آورد.
پیرزن بار دیگر با عصبانیت اما با این احساس که به او رو ندهد سر تا پای او را ورانداز کرد و بدون بر زبان آوردن کلمه ای، پشت به او کرده از اتاق خارج شد.
شب هنگام، وقتی با همسرش در تختخواب لمیده بودند با کدورت به او گفت «کیست که حاضر باشد برای کسی که تحت محاکمهء دادگاه تفتیش عقاید قرار دارد، پول بفرستد؟ همسرش اکنون در مورد موضع مقامان روحانی نسبت به خود خیالش آسوده شده بود اما از تقلاهای زنش برای گرفتن پول که ظاهراً خستگی نمی شناخت، دلخور بود.
می گفت: « حواس «برونو» باید اکنون متوجه مسائل دیگری باشد.»
زنش دیگر حرفی نزد.
ماه های بعد یکی پس از دیگری سپری می شدند بدون این که در مورد این موضوع دردآور اتفاق تازه ای بیفتد. در اوائل ژانویه خبر رسید که مجمع بزرگان دینی در صدد است که درخواست پاپ را اجابت کرده، این عنصر از دین برگشته را تحویل دهد. و انگاه بود که خانوادهء «زونتو» بار دیگر به عمارت دادگاه تفتیش عقاید فراخوانده شدند.
ساعت مشخصی تعیین نشده بود و خانم «زونتو» بعد از ظهر یکی از روزها به آنجا مراجعه کرد. بد موقعی آمده بود. زندانی منتظر دادستان جمهوری بود که از سوی مجمع بزرگان دینی فراخوانده شده بود تا دادنامهء خود را در زمینهء مسألهء تحویل زندانی تهیه کند. همان مقام عالی که زمانی امکان ملاقات او را با «نولائی» فراهم آورده بود باستقبالش آمد و به او گفت که زندانی خواستار ملاقات با او شده است اما جای تأمل است که زمان چنین دیداری مناسب است یا نه زیرا زندانی مزبور در چند قدمی ِ نشستی قرار دارد که برایش از اهمیت بالائی برخوردار است.
پیرزن کوتاه و مختصر گفت از خودش بپرسید.
مأموری رفت و همراه با زندانی بازگشت. گفتگو در حضور مقام عالیرتبه صورت گرفت.
پیش از آن که زندانی که زیر چاچوب در به پیرزن لبخند می زد دهان بگشاید، پیرزن پیشدستی کرد:
«پس این چه رفتاری ست اگر دلتان می خواهد که آزاد اینطرف و آنطرف بروید؟»
«برونو» لحظه ای چند مات و متحیر ماند. طی سه ماه گذشته مجبور شده بود به پرسش های بی شماری پاسخ گوید و انتهای گفتگوی قبلی اش با خانم خیاط دیگر در خاطرش نمانده بود.
سرانجام اظهار داشت: «پولی به من نرسیده، دوبار در این باره نامه نوشته ام اما هنوز خبری نشده. فکر کردم بپرسم شاید بشود بالاپوش را به شما پس بدهم.»
پیرزن با تحقیر گفت: «می دانستم که بالاخره کار به اینجا می کشد. این بالاپوش باندازهء جثهء شما دوخته شده و برای تن غالب مردم تنگ است.»
«نولائی» با اندوه به پیرزن نگاه کرد.
«برونو» گفت: «فکر اینجایش را نکرده بودم» و رو به روحانی حاضر کرد:
«نمی شود اسباب و اثاثیهء مرا بفروشید و پولش را به اینان تحویل دهید؟»
مأمور چاق و بلند قامتی که او را آورده بود خود را قاطی کرد و گفت: «نه چنین چیزی ممکن نیست زیرا اسباب و اثاثیهء شما مورد ادعای جناب ««موچنیگو» ست. مگر نه این که مدت ها به حساب او زندگی کرده بودید؟»
«برونو» خسته و فرسوده پاسخ داد: «من مهمان او بودم.»
پیر مرد علیرتبه دستش را بلند کرد.
«این امر به اینجا ربطی ندارد. نظر من این است که بالاپوش باید پس داده شود.»
پیرزن با لجاجت تمام اظهار داشت: «به چه دردمان می خورد؟»
پیر عالیرتبه کمی سرخ شد و بآرامی گفت:
«خانم محترم، قدری گذشت ِ مسیح گونه به کسی صدمه ای نمی زند. این زندانی در آستانهء گفت و شنودی ست که می تواند به معنی مرگ و زندگی اش باشد. نمی توانید انتظار داشته باشید که بیش از این غصهء بالاپوش شما را بخورد.»
پیرزن با تردید به او نگاه کرد. ناگهان منتقل شد که کجا ایستاده. راه افتاد برود که صدای ضعیف زندانی را در پشت سرش شنید که می گفت: «بنظر من می تواند چنین انتظاری داشته باشد» و وقتی پیرزن به عقب نگاه کرد «برونو» ادامه داد:
«بخاطر همهء آنچه که پیش آمده از شما عذر می خواهم. اصلاً فکر نکنید که من نسبت به زیانی که به شما وارد شده بی تفاوتم. عرضحالی در این زمینه خواهم نوشت.»
با اشارهء چشم مأمور عالیرتبه، مرد چاق و بلند قامت اتاق را ترک گفت. حال، باز گشته، دستهایش را گشود و گفت: « اصلاً بالاپوش همراه اسباب و اثاثیهء او تحویل گرفته نشده است. باحتمال «موچنیگو» آن را برداشته است.»
«برونو» آشکارا جا خورد و محکم گفت: « این درست نیست. من علیه او اعلام جرم می کنم.»
پیر سرش را تکان داد.
«بهتر است حواستان را جمع گفتگوئی کنید که تا چند دقیقهء دیگر در انتظارتان است. من دیگر نمی توانم اجازه دهم در اینجا بر سر ِ چندر غاز «سکوندی» دعوا و مرافعه باشد.»
خون پیرزن بجوش آمد. در تمام مدتی که «برونو» حرف می زد، سکوت کرده بود و در گوشه ای از اتاق به تماشا ایستاده بود و زیر لب غرغر می کرد. اما حالا دیگر از کوره در رفت.
داد کشید: «چندر غاز سکوندی!، این درآمد یکماه ماست. ملاحظه هم چیز خوبی ست و به کسی ضرر و زیانی نمی رساند!»
در این لحظه کشیش درشت اندامی در آستانهء در ظاهر شد و مبهوت از سرو صدای پیرزن، با صدائی نیمه بلند اظهار داشت:
«دادستان جمهوری رسیده است»
مأمور چاق و بلند قامت، آستین «نولائی» را گرفته او را به بیرون هدایت کرد. زندانی تا زمانی که از آستانهء در به بیرون رانده می شد از روی شانهء نازکش چشم از پیرزن بر نداشت. صورت لاغرش عجیب رنگپریده می نمود.
پیرزن بآشفتگی از پله های سنگی عمارت پائین رفت. نمی دانست به چه بیندیشد. آخر مردک آنچه را که توانسته بود، انجام داده بود.
وقتی یک هفته بعد مأمور چاق و بلند قامت، بالاپوش را آورد، به کارگاهش نرفت. اما پشت در استراق سمع کرد و از مأمور شنید که می گفت: «واقعاً هم روزهای آخر، تمام فکر و ذکرش بالاپوش بود. دوبار در فاصلهء بازجوئی ها و گفتگو با مقامات شهری عرضحال داد و چندین بار هم در این زمینه خواستار گفتگو با سفیر پاپ شده بود. تلاشش به موفقیت انجامید. «موچنیگو» مجبور شد بالاپوش را پس دهد. ضمناً الآن خیلی هم بدردش می خورد زیرا قرار است تحویل داده شود و همین هفته باید به رُم برود.»
درست می گفت. اواخر ژانویه بود.
——————————————————–
(۱) Giordano Bruno
(۲) Nola
(٣) Skundi
www.iran-chabar.de
زمانی که شخص نوشته هایش را می خواند و نگاهی هم به گزارش هائی می افکند که در زمینهء منش کلی او در دست است، براستی که برای اطلاق لقب انسان بزرگ به او کم و کسری نمی آورد. اما قضیه ای که سبب می شود احترام ما به او، از این هم فراتر رود قضیهء بالاپوش اوست.
ببینیم او چگونه به چنگ دادگاه تفتیش عقاید افتاد. نجیب زاده ای ونیزی بنام «موچنیگو»، این دانشمند را به خانه اش فراخواند تا از او فیزیک و فن تقویت حافظه فراگیرد. چند ماهی او را در خانهء خود میهمان کرد و در مقابل، درس هائی را که می خواست گرفت. اما بجای کسب معلومات در زمینهء «جادوی سیاه» که امیدوار بود از «برونو» فراگیرد، از او فقط دروسی در زمینهء فیزیک نصیبش شد. از این امر سخت احساس آزردگی می کرد زیرا فیزیک بدردش نمی خورد. افسوس ِ هزینه هائی را می خورد که مهمانش روی دستش گذارده بود. بدفعات بطور جدی از او خواست تا سرانجام آن دانش های پنهانی و جذابی را به او بیاموزد که دانشمند ِ با نام و نشانی همچون او، نمی تواند از آن ها بی اطلاع باشد و وقتی که همهء این درخواست ها و عجز و لابه ها کارگر نیفتاد، کتباً نام او را به دادگاه تفتیش عقاید فرستاد. نوشت که این آدم ِ بد و ناسپاس در برابر چشمان او از مسیح بد گفته و در مورد راهبان اظهار داشته بود که این جماعت خرند و کارشان تحمیق خلق است و علاوه بر این مدعی شده بود که بر خلاف نص صریح انجیل در کهکشان نه یک خورشید که خورشیدهای بی شماری وجود دارد وغیره و غیره. نوشته بود که او یعنی «موچنیگو» بهمین دلیل «برونو» را در زیرزمین خانهء خود حبس کرده، خواستار آنست که مأموران هر چه زودتر او را تحویل گیرند.
مأموران نیز نیمه شب ِ یکشنبه به دوشنبه ای آمده این دانشمند را به زندان دستگاه تفتیش عقاید تحویل دادند.
این جریان، روز دوشنبه، ۲۵ ماه مه ۱۵۹۲ در ساعت ٣ بعد از نیمه شب روی داد و از این روز تا روزی که از خرمن ِ آتش بالا رفت، یعنی تا ۱۷ فوریهء ۱۶۰۰، دیگر این «نولائی ِ» دانشمند هیچگاه از زندان بیرون نیامد.
در طول هشت سالی که این محاکمهء هولناک جریان داشت بی هیچ سستی و کوتاهی، برای نجات جان خود پیکار کرد اما شاید بتوان نبردی را که در نخستین سال بازداشتش در ونیز، علیه تحویل خود به رُم پیش گرفت بی امان ترین این پیکارها بشمار آورد.
قضیهء بالاپوش او مصادف با این دوران است.
در زمستان ۱۵۹۲، «برونو» که در آن زمان در هتلی اقامت داشت، به خیاطی بنام «گابریل زونتو» بالاپوش ِ کلفتی سفارش داده بود. زمانی که بازداشت شد، هنوز اجرت خیاط را نپرداخته بود.
خیاط مزبور با شنیدن خبر بازداشت او، خود را به خانهء جناب «مُوچنیگو» در حوالی «سنت ساموئل» انداخت تا صورتحساب را ارائه کند. دیر شده بود. یکی از خدمتکاران ِ جناب «موچنیگو» در ِ خروجی را به او نشان داد و انگاه با صدای بلندی که برخی از رهگذران را واداشت روی خود را بطرفش بگردانند در آستانهء در فریاد کرد که « ما بقدر کافی چوب ِ این حقه باز را خورده ایم، شاید بجا باشد به دادگاه ِ تفتیش عقاید مراجعه کرده بگوئید که با چنین مرتدی ارتباط داشته اید.»
خیاط، وحشترده در خیابان ایستاد. جمعی از جوانان ولگرد شاهد تمامی این بگو مگوها بودند و یکی از آنان با صورتی پُر از جوش که جغلهء بی سر و پائی بیش نمی نمود، سنگی بسویش پرتاب کرد. زنی با لباس مندرس از در ِ خانه اش بیرون آمد و کشیده ای به صورت او نواخت اما «زونتو» این مرد سالخورده، آشکارا دستگیرش شد که « مرتبط بودن با چنین مرتدی» تا چه پایه خطرناک بوده است.
دوان دوان و در حالی که دور و برش را می پائید، از میانبُری رهسپار خانه اش شد. به همسرش از آنچه که بر سرش رفته بود چیزی نگفت و همسرش برای هفته ای انگشت به دهان مانده بود که چرا همسرش افسرده است.
اما زنش روز اول ژوئن هنگام ثبت صورتحساب ها متوجه شد که پول یکی از بالاپوش ها پرداخت نشده آن هم بالاپوش کسی که نامش سر ِ همهء زبان ها بود. آخر نام این «نولائی» در شهر نقل مجالس بود.
زشت ترین شایعات در زمینهء بدی هایش سر ِ زبان ها بود. او نه تنها نهاد ازدواج را چه در کتاب ها و چه در سخنانش به لجن کشیده بود بلکه شخص ِ عیسی مسیح را هم شیاد خوانده و جنون آمیزترین مطالب ممکن را در بارهء خورشید گفته بود. این خانم محترم بهیچوجه حاضر نبود به چنین زیانی تن در دهد.
این زن هفتاد ساله، در پی ِ بگومگوی تندی با شوهرش لباس های روز یکشنبهء خویش را به تن کرده رهسپار دادگاه تفتیش عقاید شد و با چهره ای گرفته، خواستار بازپرداخت ِ سی و دو «سکوندی» شد که مُرتد ِ زندانی به او بدهکار بود.
مأموری که این زن با او صحبت کرد، خواست او را به روی کاغذ آورد و قول داد مسأله را پیگیری کند.
دیری نپائید که «زونتو» فراخوانی هم از دادگاه دریافت کرد و لرزان و با تته پته در این بنای هول آور حضور پیدا کرد. شگفت زده شد که از او بازجوئی نکردند بلکه به او فهماندند که هنگام بررسی ِ امور مالی ِ زندانی مزبور، این موضوع مورد بررسی قرار خواهد گرفت. مأمور مزبور ضمناً به او رسانید که نباید انتظار زیادی داشته باشد.
پیرمرد آنقدر از این امر که از دادگاه قِسِر در رفته بود خوشحال شد که سرسپرده وار سپاسگزاری کرد.
اما همسرش از روند ِ کار خرسند نشده بود. انتظار این بود که ضرر و زیان وارده جبران شود، نه این که شوهرش از شراب شبانه اش چشم پوشیده تا آخر شب به دوزندگی بپردازد. بدهی هائی به بزّازان وجود داشت که باید پرداخت می شدند. در آشپزخانه و در حیاط خانه قیل و قال به پا کرده بود که توقیف جنایتکاری که هنوز بدهی های خود را نپرداخته، ننگ است. می گفت اگر لازم باشد شخصاً نزد پدر مقدس به رُم می رود تا سی و دو «سکوندی» اش را پس بگیرد. فریادش به هوا بلند بود که: «بالای کُپهء هیزم آدمسوزی که کسی به بالاپوش نیازی ندارد.»
آنچه را که بر سرشان آمده بود برای کشیشی که نزد او اعتراف می کرد، شرح داد. این کشیش به او توصیه کرد خواستار آن شود که دستکم بالاپوش را به آنان پس دهند. پیر زن در اظهارات کشیش، اعترافی را از یک مقام کلیسائی می دید که خواستش بی شک برحق است و بر این نکته پا فشاری کرد که بهیچوجه حاضر به قبول بالاپوشی نخواهد بود که دیگر هم مستعمل است و هم باندازهء قامت او دوخته شده بوده است. می گفت به هیچ چیزی جز بهای بالاپوش تن نخواهد داد. از آنجائی که زیادی حرارت به خرج داد، کشیش او را بیرون انداخت. این قضیه او را کمی سر ِ عقل آورد و چند هفته ای آرام شد. از دادگاه تفتیش عقاید دیگر خبر دیگری در مورد مرتد ِ زندانی بگوش نمی رسید. اما جسته گریخته در همه جا پچپچه می شد که بازجوئی ها سبب رو شدن رشته ای از زشت ترین اعمال ننگین شده بودند. پیرزن برای این حرف های خاله زنکی سر و گوش می جنبانید. شنیدن این که وضعیت این مرتد تا بدین پایه خراب است برایش شکنجه ای بود. فکر می کرد که او دیگر هرگز آزاد نخواهد شد که بتواند قروضش را پس دهد. دیگر شبی نبود که خوابش ببرد و در ماه اوت، وقتی گرما اعصابش را بکلی خراب کرده بود، شروع کرد در مغازه هائی که از آن ها خرید می کرد و رو در روی مشتریانی که برای پرو ِ لباسشان آمده بودند، شکوه و شکایتش را با چرب زبانی ِ تمام مطرح سازد. اظهار می داشت که کشیشان گناهکارند اگر خواست های برحق ِ پیشه ور ِ یقه چرکینی را اینچنین با بی تفاوتی نادیده بگیرند. مالیات ها کمرشکن بودند و قیمت نان هم همین تازگی ها دوباره بالا رفته بود.
پیش از ظهر ِ یکی از روزها، مأموری او را به درون دادگاه تفتیش عقاید آورده، به او جداً هشدار داد که از دری وری گوئی های مفسده انگیزش دست بردارد. از او پرسیدند که خجالت نمی کشد بخاطر چند «سکوندی»، دور افتاده و یک محکمهء روحانی جدی را مورد سوال قرار می دهد؟ به او فهماندند که در مقابل آدم هائی از قماش او، راهکار های فراوانی در اختیار دارند.
این جلسه هم برای مدتی کارساز بود گر چه هر وقت یاد ِ عبارت ِ «بخاطر چند سکوندی» می افتاد که از دهان برادری بیرون جهیده بود، خونش به جوش می آمد. اما در ماه سپتامبر خبر رسید که مفتش بزرگ در رُم خواستار ِ تحویل این «نولائی» شده است. گفته می شد که در مجمع بزرگان دینی این موضوع
مورد گفتگوست.
شهروندان با حرارت در زمینهء این درخواست تحویل گفتگو می کردند و جّو ِ عمومی علیه آن بود. اصناف میل نداشتند که دادگاه های رُم بالای سرشان باشد.
پیر زن دیگر کلافه شده بود. آیا قرار شده این مرتد را بدون آن که بدهی هایش را پرداخته باشد به رُم ببرند؟
این دیگر اوج داستان بود. هنوز این خبر باورنکردنی به گوشش نخورده، حتا آنقدری صبر نکرد که دامنش را عوض کند و خود را به دادگاه تفتیش عقاید رسانید.
این بار یکی از مقامات عالیرتبه تر پذیرای او شد و شگفتا که این مقام نسبت به مقاماتی که پیشتر با آن ها سخن گفته بود، روحیهء موافق تری نشان داد. این مقام کمابیش همسن و سال خودش بود و با دقت و آرامش به شکایتش گوش فرا داد. وقتی حرف هایش تمام شد، مقام مزبور پس از وقفه ای کوتاه از او پرسید که آیا می خواهد با «برونو» حرف بزند؟
پیرزن بی درنگ موافقت خود را اعلام کرد. وعدهء ملاقاتی برای روز بعد گذاشته شد.
در این پیش از ظهر در اطاقی فسقلی با پنجره های میله دار با مرد کوچک اندام و لاغری با ته ریشی تیره رنگ روبرو شد که از او می پرسید حرف حسابش چیست.
پیش تر هنگام پرو ِ لباس این مرد را دیده،چهره اش را تمام این مدت بخوبی در ذهن خود نگه داشته بود، اما این بار نتوانست سریع او را بجا آورد. فشار بازجوئی ها باید سبب تغییر چهرهء او شده باشند.
سراسیمه اظهار داشت: «بالاپوش. اجرت آن را نپرداخته اید.»
«برونو» لحظاتی چند حیرتزده به او خیره شد. آنگاه به خود آمد و با صدای ضعیفی پرسید: «بدهی ام به شما چقدر است؟»
«سی و دو سکوندی، صورتحساب را که برایتان فرستاده ایم.»
«برونو» رو به سوی مأمور بلند قامت و چاقی که ناظر این گفتگو بود کرد و از او پرسید آیا می داند چقدر پول همراه با دار و ندارش به دادگاه تفتیش عقای تحویل شده است؟ مأمور اظهار بی اطلاعی کرد اما قول داد موضوع را پیگیری کند.
آنگاه در حالی که گوئی موضوع به جریان افتاده و روال کار بصورت عادی در آمده و این دیدار هم حالت معمولی به خود گرفته باشد، دوباره رو به پیر زن کرده، از او احوال شوهرش را پرسید.
و پیرزن که از خوشروئی این آدم کوچ اندام دچار سرگیجه شده بود مِن مِن کنان گفت که حال شوهرش خوب است و حتا چند کلمه ای هم در بارهء دردهای عضلانی همسرش چاشنی ِ سخنانش کرد.
مراجعهء مجدد به دادگاه تفتیش عقاید را هم تازه دور روز بعد انجام داد زیرا بنظرش رسید بهتر است به آقا برای پرس و جوهایش فرصت دهد.
به او اجازه داده شد یک بار دیگر با «برونو» دیدار کند. البته مجبور شد در آن اتاق فسقلی با پنجره های میله دار بیش از یکساعتی منتظر بماند زیرا «برونو» تحت بازجوئی بود.
«برونو» آمد و خیلی هم فرسوده بنظر می رسید. چون خبری از صندلی نبود، کمی به دیوار تکیه داد اما به تندی هم سر ِ موضوع رفت.
با صدائی بغایت ضعیف به او گفت که متأسفانه در وضعیتی نیست که بتواند پول بالاپوشش را بپردازد. در میان دار و ندارش پولی پیدا نشده بود. اما به پیرزن گفت که امیدش را از دست ندهد زیرا پس از تأملاتی چند، یادش آمده بود که باید مبلغی پول پیش ِ یکنفر که در فرانکفورت کتاب هایش را چاپ کرده بود، موجود داشته باشد. به او گفت که قصد دارد اگر به او اجازه دهند، به او نامه ای بنویسد. می گفت در صدد است فردا برای نوشتن این نامه درخواست مجوز کند. می گفت امروز حین بازجوئی دستگیرش شده بود که فضا فضای مناسبی نیست و از این رو نخواسته بود درخواستش را همین امروز مطرح سازد مبادا کار خراب شود.
همچنان که «برونو» سخن می گفت پیرزن با چشمان تیز و نافذش او را زیر نظر داشت. او با عذر و بهانه تراشی های بدهکاران آشنا بود. می دانست که تعهداتشان عین ِ خیالشان نیست و وقتی آدم پا روی دُمشان می گذاشت، زمین و زمان را به هم می بافتند.
با ترشروئی پرسید: «وقتی پول نداشتید، بالاپوش برای چه می خواستید؟»
زندانی سرش را طوری تکان داد که نشان می داد روند فکری ِ پیرزن را دنبال می کند و پاسخ داد:
«من همیشه از طریق کتاب و درس دادن پول در می آوردم. فکر کرده بودم اکنون هم همین وضع ادامه می یابد. بالاپوش را هم فکر می کردم لازم دارم زیرا فکر می کردم هنوز آزاد خواهم بود و اینطرف و آنطرف خواهم رفت.»
این سخنان را بدون ذره ای تلخی، آشکارا تنها بخاطر آن که پرسش پیرزن را بی پاسخ نگذاشته باشد، بر زبان آورد.
پیرزن بار دیگر با عصبانیت اما با این احساس که به او رو ندهد سر تا پای او را ورانداز کرد و بدون بر زبان آوردن کلمه ای، پشت به او کرده از اتاق خارج شد.
شب هنگام، وقتی با همسرش در تختخواب لمیده بودند با کدورت به او گفت «کیست که حاضر باشد برای کسی که تحت محاکمهء دادگاه تفتیش عقاید قرار دارد، پول بفرستد؟ همسرش اکنون در مورد موضع مقامان روحانی نسبت به خود خیالش آسوده شده بود اما از تقلاهای زنش برای گرفتن پول که ظاهراً خستگی نمی شناخت، دلخور بود.
می گفت: « حواس «برونو» باید اکنون متوجه مسائل دیگری باشد.»
زنش دیگر حرفی نزد.
ماه های بعد یکی پس از دیگری سپری می شدند بدون این که در مورد این موضوع دردآور اتفاق تازه ای بیفتد. در اوائل ژانویه خبر رسید که مجمع بزرگان دینی در صدد است که درخواست پاپ را اجابت کرده، این عنصر از دین برگشته را تحویل دهد. و انگاه بود که خانوادهء «زونتو» بار دیگر به عمارت دادگاه تفتیش عقاید فراخوانده شدند.
ساعت مشخصی تعیین نشده بود و خانم «زونتو» بعد از ظهر یکی از روزها به آنجا مراجعه کرد. بد موقعی آمده بود. زندانی منتظر دادستان جمهوری بود که از سوی مجمع بزرگان دینی فراخوانده شده بود تا دادنامهء خود را در زمینهء مسألهء تحویل زندانی تهیه کند. همان مقام عالی که زمانی امکان ملاقات او را با «نولائی» فراهم آورده بود باستقبالش آمد و به او گفت که زندانی خواستار ملاقات با او شده است اما جای تأمل است که زمان چنین دیداری مناسب است یا نه زیرا زندانی مزبور در چند قدمی ِ نشستی قرار دارد که برایش از اهمیت بالائی برخوردار است.
پیرزن کوتاه و مختصر گفت از خودش بپرسید.
مأموری رفت و همراه با زندانی بازگشت. گفتگو در حضور مقام عالیرتبه صورت گرفت.
پیش از آن که زندانی که زیر چاچوب در به پیرزن لبخند می زد دهان بگشاید، پیرزن پیشدستی کرد:
«پس این چه رفتاری ست اگر دلتان می خواهد که آزاد اینطرف و آنطرف بروید؟»
«برونو» لحظه ای چند مات و متحیر ماند. طی سه ماه گذشته مجبور شده بود به پرسش های بی شماری پاسخ گوید و انتهای گفتگوی قبلی اش با خانم خیاط دیگر در خاطرش نمانده بود.
سرانجام اظهار داشت: «پولی به من نرسیده، دوبار در این باره نامه نوشته ام اما هنوز خبری نشده. فکر کردم بپرسم شاید بشود بالاپوش را به شما پس بدهم.»
پیرزن با تحقیر گفت: «می دانستم که بالاخره کار به اینجا می کشد. این بالاپوش باندازهء جثهء شما دوخته شده و برای تن غالب مردم تنگ است.»
«نولائی» با اندوه به پیرزن نگاه کرد.
«برونو» گفت: «فکر اینجایش را نکرده بودم» و رو به روحانی حاضر کرد:
«نمی شود اسباب و اثاثیهء مرا بفروشید و پولش را به اینان تحویل دهید؟»
مأمور چاق و بلند قامتی که او را آورده بود خود را قاطی کرد و گفت: «نه چنین چیزی ممکن نیست زیرا اسباب و اثاثیهء شما مورد ادعای جناب ««موچنیگو» ست. مگر نه این که مدت ها به حساب او زندگی کرده بودید؟»
«برونو» خسته و فرسوده پاسخ داد: «من مهمان او بودم.»
پیر مرد علیرتبه دستش را بلند کرد.
«این امر به اینجا ربطی ندارد. نظر من این است که بالاپوش باید پس داده شود.»
پیرزن با لجاجت تمام اظهار داشت: «به چه دردمان می خورد؟»
پیر عالیرتبه کمی سرخ شد و بآرامی گفت:
«خانم محترم، قدری گذشت ِ مسیح گونه به کسی صدمه ای نمی زند. این زندانی در آستانهء گفت و شنودی ست که می تواند به معنی مرگ و زندگی اش باشد. نمی توانید انتظار داشته باشید که بیش از این غصهء بالاپوش شما را بخورد.»
پیرزن با تردید به او نگاه کرد. ناگهان منتقل شد که کجا ایستاده. راه افتاد برود که صدای ضعیف زندانی را در پشت سرش شنید که می گفت: «بنظر من می تواند چنین انتظاری داشته باشد» و وقتی پیرزن به عقب نگاه کرد «برونو» ادامه داد:
«بخاطر همهء آنچه که پیش آمده از شما عذر می خواهم. اصلاً فکر نکنید که من نسبت به زیانی که به شما وارد شده بی تفاوتم. عرضحالی در این زمینه خواهم نوشت.»
با اشارهء چشم مأمور عالیرتبه، مرد چاق و بلند قامت اتاق را ترک گفت. حال، باز گشته، دستهایش را گشود و گفت: « اصلاً بالاپوش همراه اسباب و اثاثیهء او تحویل گرفته نشده است. باحتمال «موچنیگو» آن را برداشته است.»
«برونو» آشکارا جا خورد و محکم گفت: « این درست نیست. من علیه او اعلام جرم می کنم.»
پیر سرش را تکان داد.
«بهتر است حواستان را جمع گفتگوئی کنید که تا چند دقیقهء دیگر در انتظارتان است. من دیگر نمی توانم اجازه دهم در اینجا بر سر ِ چندر غاز «سکوندی» دعوا و مرافعه باشد.»
خون پیرزن بجوش آمد. در تمام مدتی که «برونو» حرف می زد، سکوت کرده بود و در گوشه ای از اتاق به تماشا ایستاده بود و زیر لب غرغر می کرد. اما حالا دیگر از کوره در رفت.
داد کشید: «چندر غاز سکوندی!، این درآمد یکماه ماست. ملاحظه هم چیز خوبی ست و به کسی ضرر و زیانی نمی رساند!»
در این لحظه کشیش درشت اندامی در آستانهء در ظاهر شد و مبهوت از سرو صدای پیرزن، با صدائی نیمه بلند اظهار داشت:
«دادستان جمهوری رسیده است»
مأمور چاق و بلند قامت، آستین «نولائی» را گرفته او را به بیرون هدایت کرد. زندانی تا زمانی که از آستانهء در به بیرون رانده می شد از روی شانهء نازکش چشم از پیرزن بر نداشت. صورت لاغرش عجیب رنگپریده می نمود.
پیرزن بآشفتگی از پله های سنگی عمارت پائین رفت. نمی دانست به چه بیندیشد. آخر مردک آنچه را که توانسته بود، انجام داده بود.
وقتی یک هفته بعد مأمور چاق و بلند قامت، بالاپوش را آورد، به کارگاهش نرفت. اما پشت در استراق سمع کرد و از مأمور شنید که می گفت: «واقعاً هم روزهای آخر، تمام فکر و ذکرش بالاپوش بود. دوبار در فاصلهء بازجوئی ها و گفتگو با مقامات شهری عرضحال داد و چندین بار هم در این زمینه خواستار گفتگو با سفیر پاپ شده بود. تلاشش به موفقیت انجامید. «موچنیگو» مجبور شد بالاپوش را پس دهد. ضمناً الآن خیلی هم بدردش می خورد زیرا قرار است تحویل داده شود و همین هفته باید به رُم برود.»
درست می گفت. اواخر ژانویه بود.
——————————————————–
(۱) Giordano Bruno
(۲) Nola
(٣) Skundi
www.iran-chabar.de
تعریف فرهنگ و انقلاب فرهنگی سوسیالیستی
ش. میم بهرنگ
- مفاهیم دستافزار شناخت بنی بشرند.
- توده مولد و زحمتکش در آغاز، که دهها هزار سال بطول انجامید، مالک وسایل تولید خود بود.
- مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید، سرچشمه استقلال، آزادی و خود مختاری آنها بود.
- آنها، در این برهه از تاریخ، مفاهیم خود را خود تعریف می کردند و بمثابه شناختافزار به خدمت می گرفتند.
- توسعه خجسته نیروهای مولده، سلب مالکیت از مولدان را الزامی کرد.
- کاهنان و گردانندگان معابد و پاسداران آتش ـ نیاکان کشیشان و روحانیان کنونی ـ که مازاد تولید را در اختیار داشتند، به این جبر و ضرورت تاریخی بیرحمانه جامه عمل پوشاندند.
- آنها توده مولد و زحمتکش را نه تنها از داشتن وسایل تولید خود محروم کردند، نه تنها خود آنها را به عنوان برده به زیر یوغ کشیدند و علاوه بر آن، کودکان شان را هم مثل گاو و گوسفند خرید و فروش کردند، بلکه مفاهیم آنها را، که شناختافزارشان بودند، از آنها به زور و خدعه ستاندند.
- علمای سرسپرده برده داران مفاهیم سلب مالکیت شده را از نو معنی کردند و فاجعه آغاز شد.
- دیالک تیک مادی و معنوی غریبی به کار افتاد و بردگی مادی با بردگی معنوی تکمیل شد.
- اکنون به روایت برتولت برشت، آموزگار بی بدیل توده مولد و زحمتکش، بیش از ۲۱ قرن از این ماجرا گذشته است.
- از حدود ۱۶۰ سال پیش، غریو طبل غریبی به گوش می رسد.
- مولدان سلب مالکیت شده، هوای گسستن غل و زنجیر خویش بر سر دارند و سرنوشت بشریت با سرنوشت آنان گره خورده است، حتی سرنوشت برده داران.
وطندوستی یعنی نفرت از وطنهای دیگر
برگردان علی عبداللهی ۱۳۸۷/۰۷/۲۱
پنج داستان کوتاه از برتولت برشت
پنج داستان کوتاه از برتولت برشت
برتولت برشت
فرستاده
اخیراً با آقای ک. درباره قضیه آقای «ایکس»، فرستاده قدرتی بیگانه، صحبت میکردم که در کشور ما مأموریتهای خاص حکومت خود را انجام داده و با کمال تأسف آنطور که ما اطلاع پیدا کردیم، با اینکه با موفقیت چشمگیری مراجعت کرده بود، ولی بعد از بازگشت شدیداً مورد توبیخ رسمی مقامات دولتش قرار گرفت.
فرستاده
اخیراً با آقای ک. درباره قضیه آقای «ایکس»، فرستاده قدرتی بیگانه، صحبت میکردم که در کشور ما مأموریتهای خاص حکومت خود را انجام داده و با کمال تأسف آنطور که ما اطلاع پیدا کردیم، با اینکه با موفقیت چشمگیری مراجعت کرده بود، ولی بعد از بازگشت شدیداً مورد توبیخ رسمی مقامات دولتش قرار گرفت.
من گفتم: «او به این خاطر مورد توبیخ قرار گرفته که برای اجرای مأموریتهایش زیاده از حد با ما که دشمنانش باشیم، گرم گرفته است. فکر میکنید اصلاً بدون چنین رفتاری میتوانست موفقیت داشته باشد؟»
آقای ک. گفت:
«البته که نه. او باید خوب میخورد تا میتوانست با دشمنانش مذاکره بکند. باید از جنایتکاران تملق میگفت و گاهی کشورش را مسخره میکرد تا به هدفش برسد».
«البته که نه. او باید خوب میخورد تا میتوانست با دشمنانش مذاکره بکند. باید از جنایتکاران تملق میگفت و گاهی کشورش را مسخره میکرد تا به هدفش برسد».
من سؤال کردم: «پس به این ترتیب رفتارش صحیح بوده؟»
آقای ک. با حواسپرتی گفت: «البته! رفتار او در این مورد صحیح بوده.» و خواست از من خداحافظی بکند. با وجود این من آستینش را کشیدم و با عصبانیت داد زدم: «پس چرا بعد از مراجعت با چنین تحقیری روبرو شد؟»
آقای ک. با حواسپرتی گفت: «البته! رفتار او در این مورد صحیح بوده.» و خواست از من خداحافظی بکند. با وجود این من آستینش را کشیدم و با عصبانیت داد زدم: «پس چرا بعد از مراجعت با چنین تحقیری روبرو شد؟»
آقای ک. بیتفاوت گفت: «حتماً به غذای خوب عادت کرده، مراوده با جنایتکاران را ادامه داده و در قضاوتش نامطمئن شده بوده، و بدین جهت مجبور شدهاند توبیخش بکنند.»
من وحشتزده پرسیدم: «پس به عقیده شما عمل آنان صحیح بوده؟»
آقای ک.گفت: «البته که صحیح بوده. باید چه رفتاری غیر از این با وی میکردند؟ او جرئت و لیاقت این را داشت که مأموریت مرگباری را برعهده بگیرد. او در این مأموریت فمرد. آیا در این وضع آنان باید به جای دفن او همینطور ولش میکردند تا بپوسد و بوی تعفن بگیرد؟».
اشتراک در:
پستها (Atom)